حمد پاک از جان پاک آن پاک را
کو خلافت داد مشتی خاک را
آن خرد بخشی که آدم خاک اوست
جزو و کل برهان ذات پاک اوست
آفتاب روح را تابان کند
در گِل آدم چنین پنهان کند
چون گل آدم به صحرا آورَد
اینهمه اعجوبه پیدا آورد
چون درون نطفهای جانی نهد
آفتابی در سپندانی نهد
کلبه روح القدس قلبی کند
قالبش چون دَحیة الکلبی کند
از بن انگشت عین او آورد
بحر دل در اصبعین او آورد
کوه را چون ظله آسان او کند
بحر را گهواره جنبان او کند
شیر از انگشت خلیل او آورد
عیسئی از جبرئیل او آورد
طفل را در مهد پیغامبر کند
وز همه پیرانش بالغتر کند
کوه را در گردن عوج افکند
شور در یأجوج و مأجوج افکند
شیرخواری را به تقریر آورد
وز میان فرث و دم شیر آورد
خاک را مهد بنی آدم کند
باد را نُه ماههٔ مریم کند
آب موج آرنده را پل سازد او
وآتش سوزنده را گل سازد او
گرگ را بر پیرهن گویا کند
وز دم پیراهنی بینا کند
بندهای را منصب شاهی دهد
از چنان چاهی چنان جاهی دهد
از عصائی سنگ را زمزم کند
گندمی تخم عصی آدم کند
مرده را از زنده پیدا آورد
زنده از مرده به صحرا آورد
برف و آتش جفت یکدیگر کند
تا ز هر دو قدسیی سر برکند
گربه را از عطسهٔ شیر آورد
گاو را از گربه در زیر آورد
انگبین را پرده کافوری کند
وانگهش آن پرده زنبوری کند
ماه را بر رخ سیاهی او نهد
گاو را بر پشت ماهی او نهد
سنگ را از بیم خویش آبی کند
آب را از خوف سیمابی کند
صدهزاران راز در موری نهد
در دلش از شوق خود شوری نهد
گه ملک را گیرد و صلبش کند
گه جناحش بشکند قلبش کند
جعفر طیار را پر برنهد
شهر دین را از علی در بر نهد
گه زنی آرد ز مردی بی زنی
گاه مردی از زنی بی بیزنی
گاه از مرغی کند خنیاگری
گاه از نحلی کند حلواگری
او دهد سنگی و کرمی در میانش
او نهد کرمی و برگی دردهانش
دود را بی آتشی انجم کند
سنگ آتش آرد و هیزم کند
سنگ سرد از آتش دل گرم ازوست
چوب خشک از میوهٔ تر نرم ازوست
گه ز ادهم اشهبی میآورد
گاه از روزی شبی میآورد
نیش را در نوش شمع او مینهد
ماه را با مهر جمع او مینهد
پشهای را صف شکن میآورد
در مصافش پیل تن میآورد
تا سر یحیی است غارت میکند
پس به حی ماندن اشارت میکند
ملک در دست شبانی مینهد
منت او بر جهانی مینهد
دیو را انگشتری در میکند
دیو مردم را پری در میکند
صدهزاران ساله طاعت کردنی
طوق لعنت میکند در گردنی
ذات یونس را چو سِرّ حوت داد
در درون بطن حوتش قوت داد
آب را در پای عیسی خاک کرد
وز دمش در خاک جان پاک کرد
آنچنان غیبی نهان پیدا نمود
از بن جیبی ید بیضا نمود
گه دو خاکی را به بالا راه داد
گه سه قدسی را به شیب چاه داد
شادی روحانیان از مهر اوست
گریهٔ کروبیان از قهر اوست
قطرهای را دُرّ مکنون میدهد
نقطهای را دور گردون میدهد
هم ز خونی منعقد دل میکند
هم خلیفه از کفی گل میکند
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد
تن به جان و جان به ایمان زنده کرد
خوان گردون پیش درگاه او نهاد
قرص مهر و کاسهٔ ماه او نهاد
چون در آب بحر موج آغاز کرد
هر دو را زآمد شدن هم باز کرد
از درخت سبز شمعی برفروخت
تا چو پروانه کلیمش پر بسوخت
آتشی در دست دشمن درگرفت
تا خلیلش طبع اَسمندر گرفت
کلب را در کهف کلب روم کرد
آهن و پولاد را چون موم کرد
کرهای گردون به حق میآورد
در ره او گر طبق میآورد
گرد خاکی سرنگونش درکشید
وز شفق دامن به خونش درکشید
در غمش راهی که گردون میرود
سرنگون در خاک و در خون میرود
سنگ را و مرغ را همناله ساخت
مرغ آورد و زسنگش ژاله ساخت
مرغ مستش حرب پیل آغاز کرد
در میان کعبه سنگ انداز کرد
مور راهش از کمر چستی گرفت
با سلیمان لاجرم کستی گرفت
نحل او چون وحی او معلوم کرد
بس که شیرین کارئی چون موم کرد
عنکبوت او چو دام انداز شد
آنچنان مرغی به دامش باز شد
اوست آن یک کز دو حرف نامدار
کرد پیدا در سه بعد ارکان چار
پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را در هشتمین دوار کرد
نُه فلک چون ده یکی خواست از درش
از دو عالم جای آمد بر ترش
چون بهشتم در دو شش را بار داد
چار را نُه داد و نُه را چار داد
مردمی در آب شور و گوشهای
کز جهان پیه آبه بودش توشهای
آب حیوان بود در تاریکیاَش
تیز رو آورد در باریکیاَش
بر سیاه و بر سپیدش شاه کرد
روشنش در تیرگی چون ماه کرد
همچو ماهی چرخ بر طاقش نشاند
خلق را در عهد و میثاقش نشاند
گه چراغ و گاه چشمش نام کرد
در چراغش روغن بادام کرد
در خلافت جامه پوشیدش سیاه
کرد دیبای سپیدش بارگاه
ز ابروان کژ دو حاجب راست کرد
هر دو را پیوستگی درخواست کرد
زاندرون بنشاند فراشی به کار
تا ز دل آبی زند وقت غبار
از برون دو پرده دار طرفه کرد
تا نیارد غول قصد غرفه کرد
صف کشید از مژه و بر در نشاند
تا کسی کهاوباش بود از در براند
همچو یوسف گرچه جایش چاه داد
تا به هفتم آسمانش راه داد
هر زمانی در تماشای نظر
بر طبق میریختش نقد دگر
در سوادش مردمی را زین داد
بر طبق نقدی که دادش عین داد
وهم را در راه او جاسوس ساخت
تا ز نامحسوس صد محسوس ساخت
در خزینهداری آوردش خیال
تا همه چیزی بسازد حسب حال
کرد مشرف حفظ چابک کار را
تا نگهبانی کند اسرار را
در دلش گنجی نهاد از معرفت
دادش از جان جام جم عیسی صفت
شاه چون در صدر هر کاری بکرد
حل و عقد ملک بسیاری بکرد
در درون پرده مفرش ساختش
خواب را همخوابهٔ خَوش ساختش
خواب چون در شاه شاهد کار کرد
از سنانِ مژه در مسمار کرد
دو صدف را روی بر رو برگشاد
حقهٔ سی و دو لؤلؤ برگشاد
بیست و نه چشمه دُر افشان باز کرد
رستهٔ سی و دو در آغاز کرد
از صدف لا را نهنگ آسا نمود
تا دهن بگشاد الا اللّه نمود
شد نهنگ لا به سرهنگی عزیز
زان کمر دادش چو قاف و تیغ نیز
کرد ظاهر قاف را عنقا نواز
تا کند سیمرغ معنی بال باز
عین را نونی در او پیدا نمود
تا صدف را چشمهٔ زیبا نمود
بست بر فتراک موری طاوسین
داد اهل سِرّ خود را یا و سین
چون صدف را پردگی بسیار بود
پردگی را پرده فرض کار بود
پس ده و دو پرده را بگشاد جای
تا کسی ننهد برون از پرده پای
بست لایق پردهٔ عشاق را
تا نوائی میدهد آفاق را
چون مخالف دید ازو واخواست کرد
تا پس پرده مخالف راست کرد
آن یکی را در نهاوند اوفکند
وان دگر را بسته دربند اوفکند
پس زفان با تیغ و بانگ راه زن
بر حسینی زد به آواز حسن
عاقبت سوز فراق آمد پدید
از سپاهان و عراق آمد پدید
در صدف تیغ زفان بر کار کرد
تا کُله بنهاد هرکه انکار کرد
بی چنین تیغی که دانستی به هُش
شور و تیز و تلخ و شیرین و ترش
گر ترش تیزی کند وآید به زور
تلخیش نکند ز شیرینی و شور
در گهر افشاندن آویزش نمود
با سر تیز او سر تیزش نمود
نطق اگر بودش درشت و لفظ گرم
خوش خورم کآمد چو تیغی چرب و نرم
چون صدف شد راست گردان گشت تیغ
گوهر افشانی برآمد بی دریغ
چور اگر شکر نچیند گو مچین
کور اگر گوهر نبیند گو مبین
ای شده هر دو جهان از تو پدید
ناپدید از جان و جان از تو پدید
ای درون جان برون ناآمده
وی برون جان درون ناآمده
تو برونی و درونِ در توئی
نه برون و نه درون بل هر دوئی
چون به ذات خویش بیچون آمدی
نه درون رفتی نه بیرون آمدی
هر دو عالم قدرت بی چون تست
هم توئی چیزی اگر بیرون تست
چون جهان را اول و آخر توئی
جزو و کل را باطن و ظاهر توئی
پس تو باشی جمله دیگر هیچ چیز
چون تو باشی خود نباشد هیچ نیز
ای ز جسم و جان نهان دیدار تو
گم شده عقل و خرد در کار تو
هست عقل و جان و دل محدود خویش
کی رسد محدود در معبود خویش
ای ز پیدائی خود بس آشکار
چون تو هستی چون بود کس آشکار
هم خرد بخش خردمندان توئی
هم خداوند خداوندان توئی
جمله را در خاک اندازی نخست
پس به بادیشان کنی آخر درست
بر درِ حکمت ز ماهی تا به ماه
در کمر بینم ز کوهی تا به کاه
عرش چون بویی نیافت از هیچ جای
عرش را کرسی بشد در زیر پای
کرسی از خود محو شد از بس که جُست
ثبت العرش اصل میباید نخست
لوح را چون بی تو جان پر سوز شد
با سر لوح نخستین روز شد
تا قلم بشکافت از آلای تو
چون قلم در خط شد از سودای تو
میزند چرخ آسمان از شوق این
مینگنجد در همه روی زمین
از پی گردت زمین را هر زمان
دست ماندهست از دعا بر آسمان
مهر از بهر سگِ کویت ز شرم
شد ز رنگ و گردهای آورد گرم
مه که در اول چو نعلی زآتش است
چون ز تست آن نعل در آتش خَوش است
صبحدم بر یاد تو یک خنده کرد
خلق را از دم چو عیسی زنده کرد
روز یافت از تو به نو جانی دگر
زانکه هر روزی تو در شانی دگر
زنگی شب چون نزولت هر شبست
خنده زن دندان سپید از کوکبست
ابر را بی تست دل پر برق رشک
روی او و صدهزاران دانه اشک
رعد را تسبیح آورده به جوش
آب برده برقش آورده خروش
برق را چون بی تو صافی دُرد بود
لاجرم تا زاد حالی مُرد زود
آتش از سوز تو آب خویش برد
تا چو آتش تشنه آب اندیش مرد
باد آمد خاکساری پای بست
خاکپاش کویِ تو بادی به دست
ابر را چون شوق تو آتش فروخت
آبرویش ریخت چون آتش بسوخت
خاک ره را باد سرد از بهر تست
خاک بر سر سر به باد از قهر تست
کوه را دل خون شد از تقریر تو
آب ازو میریزد از تشویر تو
بحر چون از آب شد لب خشک ماند
کشتی از شوقت همه بر خشک راند
جملهٔ گلهای رنگارنگ پاک
میٖ فرو ریزد ز شوق تو به خاک
چون شکوفه از شکفتن سیر شد
ز اشتیاقت روز طفلی پیر شد
جام زر بر دست نرگس مینهی
نقرهای را میر مجلس مینهی
لاله را بر کوه کردی در کمر
تا کلاه افکند در خون جگر
یاسمین چون بر زمینت سر نهاد
چار ترکی آسمان گون برنهاد
شد بنفشه خرقه پوش کوی تو
سر به بر در مستِ های و هوی تو
سوسنت چون شُکر گفت از ده زبان
بنده گشت آزاد از هفت آسمان
غنچه پیکان بود گل لعل ای عجب
لعل پیکانیش دادی زین سبب
دفتر گل بین که میخواند به حق
حمد تو پر زر دهان از هر ورق
چند گویم کآنچه گویم آن نهای
چند جویم کانچه جویم آن نهای
چون نمیدانم چگونه من ز تو
چون نمییابم چه جویم من ز تو
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف
جمله یک ذاتست من دانا نیَم
گرچه یک راهست من بینا نیَم
هر زمان این راه بی پایانتر است
خلق هر ساعت در او حیرانتر است
تا ابد این راه منزل رفتنیست
جمله در خونابهٔ دل رفتنیست
قصهای کهان نه دل و نه جان شناخت
کی توان دانست و کی بتوان شناخت
هرکه او این راز مشکل پی بَرَد
گر بود صد جانش یک جان کی برد
چارهٔ این چیست در خون آمدن
وز وجود خویش بیرون آمدن
چون نمییابم سر این رشته باز
همچو سوزن ماندهام سرگشته باز
نیست جز واماندگی بشتافتن
زانکه هست این یافتن نایافتن
چرخ میخواهد که این سِر پی برَد
او به سرگردانی این ره کی برد
حل و عقد اینچنین سلطانیی
کی توان کردن به سر گردانیی
چیست از سرگشتگی بیش این زمان
گر نمیدانی بدان از آسمان
گر فلک گر مهر و مه گر اختر است
هر شب و هر روز سرگردانتر است
در تو گر سرگشتگی را راه نیست
جان تو از جان من آگاه نیست
نیست آسان وصل یار بی نظیر
گر امید وصل داری خود بمیر
گر توانی یافت بی رنجی وصال
صدق پیش آور برون رو از خیال
در طریق عشق بی آویز شو
خاک گرد و همچو آتش تیز شو
تو چو طین لازبی در وقت کار
لاجرم آویز داری بیشمار
کار زآتش بایدت آموختن
مذهبی دارد عجب در سوختن
چون بسوزد هرچه میخواهد ز پیش
جمله بگذارد شود با جای خویش
دیو دل از سیم و زر برداشتهست
سیم و زر جمله به تو بگذاشتهست
زآنکه دیو از آتشست و تو ز خاک
تو بگیری او بسوزد جمله پاک
گرچه دنیای دنی اقطاع اوست
آتشست او زآن ندارد هیچ دوست
آن ندیدی تو که ابلیس لعین
زآتشی ننهاد رویش بر زمین
گفت من از آتش افروزندهام
سجده نکنم زآنکه من سوزندهام
حق چو آتش را سرافراز آفرید
سر به سجده چون تواند آورید
دوزخ از آتش چنین شد صعبناک
از که دارد آتش سوزنده باک
زندگانی گر خوش و گر ناخوشست
در زمین و باد و آب و آتشست
در میان چار خصم مختلف
کی توانی شد به وحدت متصف
گرمیات در خشم و شهوت میکشد
خشکیات در کبر و نخوت میکشد
سردیات افسرده دارد بر دوام
تربت، رعنائیات آرد مدام
هر چهار از یکدگر پوشیدهاند
روز و شب با یکدگر کوشیدهاند
گاه این یک غالب آید گاه آن
چون تو رفتی خواه این و خواه آن
دشمن یکدیگرند این هر چهار
کی شوندت هرگز ایشان دوستدار
تو به هم با دشمنان در پوستی
چشم میداری ز دشمن دوستی
گر تو خواهی تا ز روی ایمنی
پشت آرد در تو چندین دشمنی
همچنان کز چار خصم مختلف
شد تنت هم معتدل هم متصف
جانت را عشقی بباید گرم گرم
ذکر را رطب اللسانی چرب و نرم
زهد خشکت باید از تقوی و دین
وآه سردت باید از بَردالیقین
تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
اعتدال جانت نیکوتر بود
هرکه را جان معتدل شد اینچنین
سنگ جسمش لعل دل شد اینچنین
ور به عکسِ این بوَد ننگی بوَد
ننگ نبود لعل اگر سنگی بود
جهد کن ای از رُعونت راه بین
تا نگردی همچو ابلیس لعین
از ملایک بوده شیطانی شوی
ز اهرمن گردی و هامانی شوی
از مقام بلعمی کلبت کنند
یا نه چون بر صیصیا صَلبت کنند
جهد کن ای لعل بوده شاه را
تا نگردی مسخ و ملعون راه را
در چنین ره قلب بسیاری کنند
از زری مس از گُلی خاری کنند
ساحران دیده عصائی را امین
گفته آمنا برب العالمین
پس جهودان کور در پیغامبری
سجده کرده پیش گاوی از خری
از عصائی ساحر ایمان یافته
پس جهود از گاو کفران یافته
تو چنان دانی که این بازار عشق
هست چون بازار بغداد و دمشق
زنده از بادی کفی خاک آدمست
گر جز این چیزی دیگر هست آن دمست
عشق را امروز و فردا کی بوَد
کفر و دین اینجا و آنجا کی بود
یارب آن خود چه نظر بودهست پاک
کآشکارا کرد آدم را ز خاک
این همه اعجوبه در وی گِرد کرد
عرشیان را بر درش شاگرد کرد
آنچه خاکی بود کز پستی فرش
چون گهر از زیر بَر شد فوق عرش
آن به فوق العرش از آن تحویل خواست
کز یداللّه و پر جبریل خواست
آسمان و عرش و عنصر چیست پوست
خاک الحق جمله را مغزی نکوست
بعد خاک از قرب آن کاملتر است
کآنکه آن مهجورتر واصلتر است
هر کمان کز پس کشندش بیشتر
تیر او بیشک شود در پیشتر
تا ز پس نرود به ره در حیله ساز
کی تواند جست ز آب رود باز
ز اشتیاقش ذره ذره بود خاک
آتشش از جان برآورده هلاک
دوزخش در مغز و تن ذره شده
نه به خود چون دیگران غره شده
لاجرم اندر امانت پیش شد
قرب او را هر دو عالم بیش شد
ملک را سلطان و مالک آمد او
بلکه مسجود ملایک آمد او
جسم آدم صورت جان آمده است
گوهر جان جسم جانان آمده است
لاجرم او جان جان آمد ترا
بی جهان جان و جهان آمد ترا
چون برون آئی ز جسم و جان تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
گنج خود در قعر جان بایست بُرد
تا کسی آنجا نیارد دست برد
لیک چون ابلیس بوی جان نیافت
برد دست و دست بردِ آن نیافت
این چه درگاهیست قفلش بی کلید
وین چه دریائیست قعرش ناپدید
گر بدین دریا درآئی یک دمی
حیرت جانسوز بینی عالمی
یک دمت را صد جهان حیرت دهند
ذرهٔ حیرت به صد حسرت دهند
چون تو دریائی نهای نظاره کن
گرد خشکی گرد و کشتی پاره کن
معرفت چه لایق هر ناکس است
کلکم فی ذاته حمقی بس است
هرچه دانی آن تو باشی بیشکی
ور ندانی از خران باشی یَکی
ها ز باطن واو از ظاهر بوَد
معنی هو اول و آخر بود
گر به های هو اشارت میکنی
ور ز واو او عبارت میکنی
ها بیفکن واو را آزاد کن
بنده شو بی ها و واوش یاد کن
چون برونست او ز هر چیزی که هست
جز خیالی نیست زو چیزی به دست
تا چنان کآن هست ننماید ترا
دیده و دانسته چون آید ترا
هرچه بینی جز خیالی بیش نیست
هرچه دانی جز محالی بیش نیست