عطار » مصیبت نامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - فی التوحید باری عز اسمه

حمد پاک از جان پاک آن پاک را

کو خلافت داد مشتی خاک را

آن خرد بخشی که آدم خاک اوست

جزو و کل برهان ذات پاک اوست

آفتاب روح را تابان کند

در گل آدم چنین پنهان کند

چون گل آدم بصحرا آورد

اینهمه اعجوبه پیدا آورد

چون درون نطفهٔ جانی نهد

آفتابی در سپندانی نهد

کلبه روح القدس قلبی کند

قالبش چون دحیه الکلبی کند

از بن انگشت عین او آورد

بحر دل در اصبعین او آورد

کوه را چون ظله آسان او کند

بحر را گهواره جنبان او کند

شیر از انگشت خلیل او آورد

عیسئی از جبرئیل او آورد

طفل را در مهد پیغامبر کند

وز همه پیرانش بالغ تر کند

کوه را در گردن عوج افکند

شور در یأجوج و مأجوج افکند

شیرخواری را بتقریر آورد

وز میان فرث و دم شیر آورد

خاک را مهد بنی آدم کند

باد را نه ماههٔ مریم کند

آب موج آرنده را پل سازد او

واتش سوزنده را گل سازد او

گرگ را بر پیرهن گویا کند

وز دم پیراهنی بینا کند

بندهٔ را منصب شاهی دهد

از چنان چاهی چنان جاهی دهد

از عصائی سنگ را زمزم کند

گندمی تخم عصی آدم کند

مرده را از زنده پیدا آورد

زنده از مرده بصحرا آورد

برف و آتش جفت یکدیگر کند

تا ز هر دو قدسیی سر بر کند

گربه را از عطسهٔ شیر آورد

گاو را از گربه در زیر آورد

انگبین را پرده کافوری کند

وانگهش آن پرده زنبوری کند

ماه را بر رخ سیاهی اونهد

گاو را بر پشت ماهی او نهد

سنگ را از بیم خویش آبی کند

آب را از خوف سیمابی کند

صدهزاران راز در موری نهد

در دلش از شوق خود شوری نهد

گه ملک را گیرد و صلبش کند

گه چناحش بشکند قلبش کند

جعفر طیار را پر بر نهد

شهر دین را از علی در بر نهد

گه زنی آرد ز مردی بی زنی

گاه مردی از زنی بی بیزنی

گاه از مرغی کند خنیاگری

گاه از نحلی کند حلواگری

او دهد سنگی و کرمی در میانش

اونهد کرمی و برگی دردهانش

دود را بی آتشی انجم کند

سنگ آتش آرد و هیزم کند

سنگ سرد از آتش دل گرم ازوست

چوب خشک از میوهٔ تر نرم ازوست

گه زادهم اشهبی میآورد

گاه از روزی شبی میآورد

نیش را در نوش شمع او مینهد

ماه را با مهر جمع اومینهد

پشهٔ را صف شکن میآورد

در مصافش پیل تن میآورد

تا سر یحیی است غارت میکند

پس بحی ماندن اشارت میکند

ملک در دست شبانی مینهد

منت اوبر جهانی مینهد

دیو را انگشتری در میکند

دیو مردم را پری در میکند

صدهزاران ساله طاعت کردنی

طوق لعنت میکند در گردنی

ذات یونس را چو سر حوت داد

در درون بطن حوتش قوت داد

آب را در پای عیسی خاک کرد

وز دمش در خاک جان پاک کرد

آن چنان غیبی نهان پیدا نمود

از بن جیبی ید بیضا نمود

گه دو خاکی را ببالا راه داد

گه سه قدسی را بشیب چاه اد

شادی روحانیان از مهر اوست

گریهٔ کروبیان از قهر اوست

قطرهٔ را درّ مکنون میدهد

نقطهٔ را دور گردون میدهد

هم زخونی منعقد دل میکند

هم خلیفه از کفی گل میکند

عقل سرکش را بشرع افکنده کرد

تن بجان و جان بایمان زنده کرد

خوان گردون پیش درگاه اونهاد

قرص مهرو کاسهٔ ماه اونهاد

چون در آب بحر موج آغاز کرد

هر دو را ز آمد شدن هم باز کرد

ازدرخت سبز شمعی برفروخت

تا چو پروانه کلیمش پر بسوخت

آتشی در دست دشمن در گرفت

تا خلیلش طبع اسمندر گرفت

کلب را در کهف کلب روم کرد

آهن و پولاد را چون موم کرد

کرهٔ گردون بحق میآورد

در ره او گر طبق میآورد

گرد خاک یسرنگونش درکشید

وز شفق دامن بخونش درکشید

درغمش راهی که گردون میرود

سرنگوندرخاک و در خون میرود

سنگ را و مرغ را هم ناله ساخت

مرغ آوردوزسنگش ژاله ساخت

مرغ مستش حرب پیل آغاز کرد

در میان کعبه سنگ اندازکرد

مور راهش از کمر چستی گرفت

با سلیمان لاجرم کستی گرفت

نحل او چون وحی او معلوم کرد

بس که شیرین کارئی چون موم کرد

عنکبوت او چو دام انداز شد

آن چنان مرغی بدامش باز شد

اوست آن یک کز ددو حرف نامدار

کرد پیدا در سه بعد ارکان چار

پنج حس در شش جهت سالار کرد

هفت را در هشتمین دوارکرد

نه فلک چون ده یکی خواست از درس

از دو عالم جای آمد بر ترش

چون بهشتم در دو شش را بار داد

چار را نه داد ونه را چار داد

مردمی در آب شور و گوشهٔ

کز جهان پیه آبه بودش توشهٔ

آب حیوان بود در تاریکیش

تیز رو آورددر باریکیش

بر سیاه و بر سپیدش شاه کرد

روشنش در تیرگی چون ماه کرد

همچو ماهی چرخ بر طاقش نشاند

خلق را در عهد و میثاقش نشاند

گه چراغ و گاه چشمش نام کرد

در چراغش روغن بادام کرد

در خلافت جامه پوشیدش سیاه

کرد دیبای سپیدش بارگاه

ز ابروان کژ دو حاجب راست کرد

هر دو را پیوستگی درخواست کرد

زاندرون بنشاند فراشی بکار

تا زدل آبی زند وقت غبار

از برون دو پرده دار طرفه کرد

تانیارد غول قصد غرفه کرد

صف کشید از مژه وبر درنشاند

تا کسی که او باش بود از در براند

همچو یوسف گرچه جایش چاه داد

تا به هفتم آسمانش راه داد

هر زمانی در تماشای نظر

بر طبق میریختش نقد دگر

در سوادش مردمی را زین داد

بر طبق نقدی که دادش عین داد

وهم را در راه او جاسوس ساخت

تازنامحسوس صد محسوس ساخت

در خزینه داری آوردش خیال

تا همه چیزی بسازد حسب حال

کرد مشرف حفظ چابک کار را

تا نگهبانی کند اسرار را

در دلش گنجی نهاد از معرفت

دادش از جان جام جم عیسی صفت

شاه چون در صدر هر کاری بکرد

حل و عقد ملک بسیاری بکرد

در درون پرده مفرش ساختش

خواب را همخوابهٔ خوش ساختش

خواب چون در شاه شاهد کار کرد

از سنان مژه در مسمار کرد

دو صدف را روی بر رو برگشاد

حقهٔ سی و دو لؤلؤ برگشاد

بیست ونه چشمه در افشان باز کرد

رستهٔ سی و دو در آغاز کرد

از صدف لا را نهنگ آسا نمود

تا دهن بگشاد الا اللّه نمود

شد نهنگ لا بسرهنگی عزیز

زان کمر دادش چو قاف و تیغ نیز

کرد ظاهر قاف را عنقا نواز

تاکند سیمرغ معنی بال باز

عین را نونی در او پیدا نمود

تا صدف را چشمهٔ زیبا نمود

بست بر فتراک موری طاوسین

داد اهل سر خود را یاوسین

چون صدف را پردگی بسیار بود

پردگی را پرده فرض کار بود

پس ده و دو پرده را بگشاد جای

تا کسی ننهد برون از پرده پای

بست لایق پردهٔ عشاق را

تا نوائی میدهد آفاق را

چون مخالف دید ازووا خواست کرد

تا پس پرده مخالف راست کرد

آن یکی رادر نهاوند اوفکند

وان دگر را بسته دربند اوفکند

پس زفان باتیغ و بانگ راه زن

بر حسینی زد بآواز حسن

عاقبت سوز فراق آمد پدید

از سپاهان و عراق آمد پدید

در صدف تیغ زفان بر کار کرد

تا کله بنهاد هر که انکار کرد

بی چنین تیغی که دانستی بهش

شور و تیز و تلخ و شیرین و ترش

گر ترش تیزی کند واید بزور

تلخیش نکند ز شیرینی و شور

در گهر افشاندن آویزش نمود

با سر تیز او سر تیزش نمود

نطق اگر بودش درشت و لفظ گرم

خوش خورم کآمد چو تیغی چرب ونرم

چون صدف شد راست گردان گشت تیغ

گوهر افشانی برآمد بی دریغ

چور اگر شکر نچیند گو مچین

کور اگرگوهر نبیند گو مبین

ای شده هر دو جهان از تو پدید

ناپدید از جان و جان از تو پدید

ای درون جان برون ناآمده

وی برون جان درون ناآمده

تو برونی و درون در توئی

نه برون ونه درون بل هر دوئی

چون بذات خویش بیچون آمدی

نه درون رفتی نه بیرون آمدی

هر دو عالم قدرت بی چون تست

هم توئی چیزی اگر بیرون تست

چون جهان را اول وآخر توئی

جزو و کل را باطن وظاهر توئی

پس توباشی جمله دیگر هیچ چیز

چون تو باشی خود نباشد هیچ نیز

ای ز جسم و جان نهان دیدار تو

گم شده عقل و خرد در کار تو

هست عقل و جان ودل محدود خویش

کی رسد محدود در معبود خویش

ای ز پیدائی خود بس آشکار

چون تو هستی چون بود کس آشکار

هم خرد بخش خردمندان توئی

هم خداوند خداوندان توئی

جمله را درخاک اندازی نخست

پس ببادیشان کنی آخر درست

بر در حکمت ز ماهی تا بماه

در کمر بینم ز کوهی تا بکاه

عرش چون بویی نیافت از هیچ جای

عرش را کرسی بشد در زیر پای

کرسی از خود محو شد از بسکه جست

ثبت العرش اصل میباید نخست

لوح را چون بی تو جان پر سوز شد

با سر لوح نخستین روز شد

تا قلم بشکافت از آلای تو

چون قلم در خط شد از سودای تو

میزند چرخ آسمان از شوق این

مینگنجد در همه روی زمین

از پی گردت زمین را هر زمان

دست ماندست از دعا بر آسمان

مهر از بهر سگ کویت ز شرم

شد ز رنگ و گردهٔ آورد گرم

مه که در اول چو نعلی زآتش است

چون زتست آن نعل در آتش خوش است

صبحدم بریاد تو یک خنده کرد

خلق را از دم چو عیسی زنده کرد

روز یافت ازتو بنو جانی دگر

زانکه هر روزی تو در شانی دگر

زنگی شب چون نزولت هر شبست

خنده زن دندان سپید از کوکبست

ابررا بی تست دل پر برق رشک

روی او و صدهزاران دانه اشک

رعد را تسبیح آورده بجوش

آب برده برقش آورده خروش

برق را چون بی تو صافی دردبود

لاجرم تا زاد حالی مردزود

آتش از سوز تو آب خویش برد

تا چو آتش تشنه آب اندیش مرد

باد آمد خاکساری پای بست

خاک پاش کوی تو بادی بدست

ابر را چون شوق تو آتش فروخت

آبرویش ریخت چون آتش بسوخت

خاک ره را باد سرد از بهر تست

خاک بر سر سر بباد از قهر تست

کوه رادل خون شد از تقریر تو

آب ازو میریزد از تشویر تو

بحر چون ازآب شد لب خشک ماند

کشتی از شوقت همه بر خشک راند

جملهٔ گلهای رنگارنگ پاک

می فرو ریزد ز شوق تو بخاک

چون شکوفه از شکفتن سیرشد

ز اشتیاقت روز طفلی پیر شد

جام زر بر دست نرگس مینهی

نقرهٔ را میر مجلس مینهی

لاله را بر کوه کردی در کمر

تا کلاه افکند در خون جگر

یاسمین چون بر زمینت سر نهاد

چار ترکی آسمان گون بر نهاد

شد بنفشه خرقه پوش کوی تو

سر ببردرمست های و هوی تو

سوسنت چون شکر گفت از ده زبان

بنده گشت آزاد از هفت آسمان

غنچه پیکان بودگل لعل ای عجب

لعل پیکانیش دادی زین سبب

دفتر گل بین که میخواند بحق

حمد تو پر زر دهان از هر ورق

چند گویم کآنچه گویم آن نهٔ

چند جویم کانچه جویم آن نهٔ

چون نمیدانم چگونه من زتو

چون نمییابم چه جویم من ز تو

جمله یک ذاتست اما متصف

جمله یک حرف و عبارت مختلف

جمله یک ذاتست من دانا نیم

گرچه یکراهست من بینانیم

هر زمان این راه بی پایان ترست

خلق هر ساعت در او حیران ترست

تا ابد این راه منزل رفتنیست

جمله در خونابهٔ دل رفتنیست

قصهٔ کان نه دل ونه جان شناخت

کی توان دانست و کی بتوان شناخت

هرکه او این راز مشکل پی برد

گر بود صد جانش یک جان کی برد

چارهٔ این چیست در خون آمدن

وز وجود خویش بیرون آمدن

چون نمییابم سر این رشته باز

همچو سوزن ماندهام سرگشته باز

نیست جز واماندگی بشتافتن

زانکه هست این یافتن نایافتن

چرخ میخواهد که این سر پی برد

او بسرگردانی این ره کی برد

حل و عقد این چنین سلطانئی

کی توان کردن بسر گردانئی

چیست از سرگشتگی بیش این زمان

گر نمیدانی بدان از آسمان

گر فلک گر مهر و مه گر اخترست

هر شب و هر روز سرگردان ترست

در تو گر سرگشتگی را راه نیست

جان تو از جان من آگاه نیست

نیست آسان وصل یار بینظیر

گر امید وصل داری خود بمیر

گر توانی یافت بی رنجی وصال

صدق پیش آور برون رو از خیال

در طریق عشق بی آویز شو

خاک گرد و همچو آتش تیز شو

تو چو طین لازبی در وقت کار

لاجرم آویز داری بیشمار

کار زآتش بایدت آموختن

مذهبی دارد عجب در سوختن

چون بسوزد هرچه میخواهد ز پیش

جمله بگذارد شود با جای خویش

دیو دل از سیم و زر برداشتست

سیم و زر جمله بتو بگذاشتست

زانکه دیو از آتشست و تو زخاک

تو بگیری او بسوزد جمله پاک

گرچه دنیای دنی اقطاع اوست

آتشست او زان ندارد هیچ دوست

آن ندیدی تو که ابلیس لعین

زآتشی ننهاد رویش بر زمین

گفت من از آتش افروزنده ام

سجده نکنم زانکه من سوزنده ام

حق چو آتش را سرافراز آفرید

سر بسجده چون تواند آورید

دوزخ از آتش چنین شد صعبناک

از که دارد آتش سوزنده باک

زندگانی گر خوش و گر ناخوشست

در زمین و باد و آب و آتشست

در میان چار خصم مختلف

کی توانی شد به وحدت متصف

گرمیت در خشم و شهوت میکشد

خشکیت در کبر و نخوت میکشد

سردیت افسرده دارد بر دوام

تربت رعنائیت آرد مدام

هرچهار از یکدگر پوشیده اند

روز و شب با یکدگر کوشیده اند

گاه این یک غالب آید گاه آن

چون تو رفتی خواه این و خواه آن

دشمن یکدیگرند این هر چهار

کی شوندت هرگز ایشان دوستدار

تو بهم با دشمنان در پوستی

چشم میداری ز دشمن دوستی

گر تو خواهی تا ز روی ایمنی

پشت آرد در تو چندین دشمنی

همچنان کز چار خصم مختلف

شد تنت هم معتدل هم متصف

جانت را عشقی بباید گرم گرم

ذکر را رطب اللسانی چرب و نرم

زهد خشکت باید از تقوی و دین

وآه سردت باید از بردالیقین

تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود

اعتدال جانت نیکوتر بود

هر کرا جان معتدل شد اینچنین

سنگ جسمش لعل دل شد اینچنین

ور بعکس این بود ننگی بود

ننگ نبود لعل اگر سنگی بود

جهد کن ای از رعونت راه بین

تا نگردی همچو ابلیس لعین

از ملایک بوده شیطانی شوی

ز اهرمن گردی و هامانی شوی

از مقام بلعمی کلبت کنند

یانه چون بر صیصیا صلبت کنند

جهد کن ای لعل بوده شاه را

تا نگردی مسخ و ملعون راه را

در چنین ره قلب بسیاری کنند

از زری مس از گلی خاری کنند

ساحران دیده عصائی را امین

گفته آمنا برب العالمین

پس جهودان کور در پیغامبری

سجده کرده پیش گاوی از خری

از عصائی ساحر ایمان یافته

پس جهود از گاو کفران یافته

تو چنان دانی که این بازار عشق

هست چون بازار بغداد ودمشق

زنده از بادی کفی خاک آدمست

گر جز این چیزی دیگر هست آن دمست

عشق را امروز و فردا کی بود

کفر و دین اینجاوآنجا کی بود

یارب آن خود چه نظر بودست پاک

کآشکارا کرد آدم را ز خاک

این همه اعجوبه دروی گرد کرد

عرشیان را بر درش شاگرد کرد

آن چه خاکی بود کز پستی فرش

چون گهر از زیر برشد فوق عرش

آن بفوق العرش از آن تحویل خواست

کز یداللّه و پرجبریل خواست

آسمان و عرش و عنصر چیست پوست

خاک الحق جمله را مغزی نکوست

بعد خاک از قرب آن کامل ترست

کآنکه آن مهجورتر واصلترست

هر کمان کز پس کشندش بیشتر

تیر او بیشک شود در پیشتر

تا ز پس نرود بره در حیله ساز

کی تواند جست ز آب رود باز

ز اشتیاقش ذره ذره بود خاک

آتشش از جان برآورده هلاک

دوزخش در مغز و تن ذره شده

نه بخود چون دیگران غره شده

لاجرم اندر امانت پیش شد

قرب اورا هر دو عالم بیش شد

ملک را سلطان و مالک آمد او

بلکه مسجود ملایک آمد او

جسم آدم صورت جان آمدست

گوهرجان جسم جانان آمدست

لاجرم او جان جان آمد ترا

بی جهان جان و جهان آمد ترا

چون برون آئی ز جسم و جان تمام

تو نمانی حق بماند والسلام

گنج خود در قعر جان بایست برد

تا کسی آنجا نیارد دست برد

لیک چون ابلیس بوی جان نیافت

برد دست ودست برد آن نیافت

این چه درگاهیست قفلش بی کلید

وین چه دریائیست قعرش ناپدید

گر بدین دریا درآئی یک دمی

حیرت جانسوز بینی عالمی

یکدمت را صد جهان حیرت دهند

ذرهٔ حیرت بصد حسرت دهند

چون تودریائی نهٔ نظاره کن

گردخشکی گردوکشتی پاره کن

معرفت چه لایق هر ناکسست

کلکم فی ذاته حمقی بسست

هرچه دانی آن تو باشی بیشکی

ور ندانی از خران باشی یکی

ها ز باطن واو از ظاهر بود

معنی هو اول وآخر بود

گر به های هو اشارت میکنی

ور ز واو او عبارت میکنی

ها بیفکن واو را آزاد کن

بنده شو بی ها و واوش یاد کن

چون برونست او ز هر چیزی که هست

جز خیالی نیست زو چیزی بدست

تا چنان کان هست ننماید ترا

دیده ودانسته چون آید ترا

هرچه بینی جز خیالی بیش نیست

هرچه دانی جزمحالی بیش نیست