مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۷

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد

در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد

چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم

زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد

وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم تو

که صد هزار رحمت بر چشم‌هات باد

بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو

هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد

گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید

سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد