مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۵

جانا بیار باده که ایام می‌رود

تلخی غم به لذت آن جام می‌رود

جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست

نی نفس کوردل که سوی دام می‌رود

با جام آتشین چو تو از در درآمدی

وسواس و غم چو دود سوی بام می‌رود

گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن

بر آب و گل بساز که هنگام می‌رود

آن چیز را بجوش که او هوش می‌برد

وان خام را بپز که سخن خام می‌رود

زان باده داده‌ای تو به خورشید و ماه و چرخ

هر یک بدان نشاط چنین رام می‌رود

والله که ذره نیز از آن جام بیخودست

از کرم مست گشته به اکرام می‌رود

آرام بخش جان را زان می که از تفش

صبر و قرار و توبه و آرام می‌رود

چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک

آن مادر رحیم بر ایتام می‌رود

امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد

خورشیدوار جام کرم عام می‌رود

سوی کشنده آید کشته چنانک زود

خون از بدن به شیشه حجام می‌رود

چون کعبه که رود به در خانه ولی

این رحمت خدای به ارحام می‌رود

تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست

در بیخودی به کعبه به یک گام می‌رود

تا باخودست راز نهان دارد از ادب

چون مست شد چه چاره که خودکام می‌رود

خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام

چون خاطرش به باده بدنام می‌رود