عطار » خسرونامه » بخش ۱۴ - آغاز داستان

الا ای بلبل دستان زننده

گهی جان بخش و گه بر جان زننده

چو یوسف رویی و داودی آواز

زبور عشق چون بلبل کن آغاز

چو در افسانهٔ گل بایدت بود

هزار آوا چو بلبل بایدت بود

ز بلبل بیقراری بیش داری

که شرح عشق گل در پیش داری

چو تو تیغ زبان داری گهربار

بیا ای ابر روحانی گهر بار

سخنگویی که برد اندر سخن گوی

سخن گویی چنین کرد آن سخنگوی

که شاهی بود گیتی زیر فرمانش

همه عالم مسلّم چون سلیمانش

سپهرش بود دارالملک شاهی

ولی او آفتاب ماه و ماهی

چو خورشیدی به صد تعظیم میگشت

میان برج هفت اقلیم میگشت

توان گفتن بسی هر جنس و فصلش

کز اجداد سکندر بود اصلش

جهان را چون سکندر پادشه بود

ز سر تا پای رومش پر سپه بود

ز بس لشکر، چنان افتاد رایش

که هر سالی دو موضع بود جایش

میان بحر بودش یک جزیره

همه گنج شه آنجا بد ذخیره

یکی ایوانش بودی سر به عیوق

که نرسیدی به اوجش چشم مخلوق

همایی بر سر قصر سرافراز

که کردی با دو نسر چرخ پرواز

به شادی پادشاه آنجا نشستی

به هر سالی سه ماه آنجا نشستی

چو فصل سال نامعلوم گشتی

به کشتی نوح دین تا روم گشتی

به سنبل نیز قصری داشت عالی

که کم بودی ز گلرویانش خالی

به حق چون شهریار بحر و بر بود

گهش در بحر و گه در بر سفر بود

به صدق آمد جهان جان مطیعش

که ترسا بود و روح الله شفیعش

مپرس از عدل او در کشور روم

وگر نامش بپرسی قیصر روم

ز عدل او همه کشور چنان بود

کز آبادی زمین چون آسمان بود

چو عدل و داد بودش کار و پیشه

به عدل و داد فرمودی همیشه

ز بس کو در جهان داد و دهش کرد

جهان تند خو را خوش منش کرد

چو بر حق بود، بی دینی نیاورد

به ناحق خونی از بینی نیاورد

نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت

نه بومی را یکی ویرانه بگذاشت

اگر یک طفل پر زر کرده طشتی

به گرد کشور قیصر بگشتی

ز بیم شه نبودی یک دلاور

که پرسیدی که این خاکست یا زر

چنان عدلش گشاده داشتی دست

که دست باد بر سنبل فروبست

که از بیمش نکردی باد گردی

کلاه گل ربودن ترک کردی

اگر بادی بجستی از درشتی

ندانم تا چراغی نیز کشتی

اگرچه پیلتن را بود زوری

نیازردی ازو بر خاک موری

اگرچه بود عالی پادشایی

سخن گفتی به لطفی با گدایی

ازان زیباست شه را شهریاری

که در شاهی کند درویش داری

ترا از خُلق خوش نبود زیانی

چو زر ندهی مکش باری زبانی

زبانی کاب زر از وی چکیده‌ست

جهانی بندهٔ بی زر خریده‌ست

میان زیرکان شاه گرامی

به عدل و خلق گیرد نیکنامی

مکن ظلم و ز من دار این سخن یاد

بترس از آه پیران کهن زاد

نه شمشیر آن تواند کرد و نه تیر

که در وقت سحر آه دل پیر

اگر تو پادشاهی،‌ همچو خورشید

مکن یک ذرّه را از خویش نومید

شه قیصر که بودش عدل و دادی

نکردی ظلم و داد عدل دادی

سپاه او درون هر دیاری

برون از تنگنای هر شماری

مه تو گشته طغرای وزیرانش

عطارد را خط آموزد دبیرانش

حکیمانش ز دل تقویم کرده

به فکرت نُه فلک تقسیم کرده

ز گنجش گنج قارون صدقه‌ای بود

کلید گنج او را حلقه‌ای بود

ز عدلش چشمهای فتنه در خواب

ز جودش ابر گریان، بحر غرقاب

به هر کشور که شه لشکر کشیدی

در آن کشور کسی لشکر ندیدی

ظفر بودی یزک دار سپاهش

فلک کردی زمین بوس کلاهش

چه گر بودش مراد و شادکامی

نبودش هیچ فرزند گرامی

شه آزاده چون دلداده‌ای بود

که جانش بستهٔ شهزاده‌ای بود

نبودش پیشگه را شهریاری

که تابودی پس از وی یادگاری

یکی را دل به جان آید ز فرزند

یکی را جان به فرزند آرزومند

یکی در آرزوی بچه پیوست

یکی را ده بچه، یک نان نه در دست

عجب کاری که کار چرخ گردونست

که هر کس را ازو رنجی دگرگونست

همی مردم اگر هستش وگر نیست

بجز غم خوردنش کاری دگر نیست

بقای ما بلای ماست ما را

که راحت در فنای ماست ما را

شه از اندیشه دُرّ شب افروز

حکیمان را بر خود خواند یک روز

بدیشان گفت از دُرجی که گردونست

نصیب هر کسی درّی دگرگونست

چو من شاهی که زیر این کهن دیر

به شاهی میزنم بانگ و لاغیر

به خدمت ربع مسکون در سجودم

به عشرت سبع دریا عُشر جودم

اگر گردون به کام من نگردد

نگردد تا غلام من نگردد

چنان از اخترم فالی بلندست

که چشم بد بر آتش چون سپندست

چنان از دور گردون با نصیبم

که هر کو غم خورد آید عجیبم

کند در دست شستن همّت من

بهشت عدن را طشتی مثمّن

ز کوثر آب آرد حور عینم

نهد کرسی ز چرخ هفتمینم

چو خشمم خط سوی دوزخ نویسد

جوابش نام او بر یخ نویسد

چو رایم در اسد خورشید گردد

دلم آیینهٔ جمشید گردد

اگر بر خود بپیچم ز آتش خشم

ز بیمم آتش آرد آب در چشم

اگر گرمیم بیند دوزخ، از شرم

فتد در سردسیری با دلی گرم

چو رایم در اسد آمد علم زد

اسد شیر علم شد تا که دم زد

به جان من که گر جوید جهان جنگ

ز لشکر بر جهان آرم جهان تنگ

خطای ترک در من دایم آمد

خطا گفتم صوابم خادم آمد

چنان بختم ز بیداری پر آبست

که فتنه زیر بختم مست خوابست

کجا در خواب بیند چشم جانی

به بیداری چو بخت من جوانی

جوانی دارم و ملک سلیمان

چو فرزندی ندارم چیست درمان

مرا باید که چون من بر نهم رخت

مرا تاجی بود کو را دهم تخت

کنون از قعر این نُه طاق دوّار

که دریایی روانست و نگونسار

چو غوّاصان بجویند آشنایی

مگر دریا کنار آید ز جایی

خردمندان ده و دو برج افلاک

زدند از آسمان بر تختهٔ خاک

وزان پس عنکبوت هر سطرلاب

شد از خورشید چارم پرده بر تاب

چو روی عنکبوت از تف اثر یافت

دو چشم ثقبه از پرده خبر یافت

چو تار عنکبوتی بود گردون

ز ثقبه شد به طالع وقت بیرون

تو گفتی ثقبه زیرش نور روشن

به هم چون سوزنست و چشم سوزن

سوی خورشید عیسی کرد اشارت

که سوزن را به ترسا بر بشارت

که خواهد خاست شه را شاهزادی

همایون طلعتی فرّخ نژادی

یکی گوهر که در سلک زمانه

سخن منظوم گوید جاودانه

به دانایی زر افشاند چو آتش

چگونه آتشی، چون آب زر خوش

چنان واقف شود بر سرّ افلاک

که افلاکش نهد رخساره بر خاک

به شاهی چون قبا پوشد شه نو

کله بنهد بپیش او مه نو

چنان دست افتد از مردی به حالی

که رستم آیدش چون پیر زالی

چنان بخشد عطا آن نافهٔ مشک

که دریا آیدش چون چشمهٔ خشک

چنان زیبا بود مصر جمالش

که یوسف برکشد نیل کمالش

ولی این هفت میدان جفا کیش

نهد استانهٔ سختش فرا پیش

چو برخیزد ز پیش آن آستانه

از آن پس راست بنشیند زمانه

چو شه را در دل آمد این بشارت

دلش گفتی که شادی کرد غارت

شه از شادی دلی چون عقل کل کرد

حکیمان را دهن پر زر چو گل کرد

زر و سیم و گهر چندان فشاند او

که برچیننده درماند و بماند او

بدان بنشست تا از نقطهٔ کار

چه نقشی افکند تو چتر پرگار

شگفتی در پس پرده فراوانست

نمیدانی و لیکن بر تو آسانست

اگر آن بر تو تابنده نبودی

دلت چندین پراکنده نبودی