مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۵

دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد

پرده شب می‌درید او از جنون تا بامداد

دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود

ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد

باده‌ها در جوش از او و عقل‌ها بی‌هوش از او

جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد

بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود

بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد

در فلک افتاده ز ایشان صد هزاران غلغله

در سجود افتاده آن جا صد هزاران کیقباد

روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود

شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد

موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان

آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می‌نهاد

هر چه ناسوتی ز ظلمت راه‌ها را بسته بود

نور لاهوتی ز رحمت بسته‌ها را می‌گشاد

کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار

چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد

عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار

نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد

یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت

زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد

جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست

طمطراق اجتهاد و بارنامه اعتقاد

آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفیست

هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد