ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود میبندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
آتش پرید از تیشهات امشب مگر ای کوهکن
از دست شیرین درددل با سنگ خارا میکنی
با چون منی نازکخیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
دیدم به آتشبازیات شوق تماشایی به سر
آتش زدم در خود بیا گر خود تماشا میکنی
آه سحرگاه ترا ای شمع مشتاقم به جان
باری بیا گر آه خود با ناله سودا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرینسخن اما تو غوغا میکنی