شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷ - مزد شبانی

خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی

ولی ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جانی

چو من به کنج ریاضت خزیده را چه تفاوت

کزان کرانه بهاری گذشت یا که خزانی

وداع یار بیاد آر و اشک حسرت عاشق

چو میرسی به لب چشمه ای و آب روانی

دهان غنچه مگر بازگو کند به اشارت

حکایت دل تنگی به چون تو تنگ دهانی

جهانیان به جهان می‌دهند صحبت جانان

منم که صحبت جانان نمی‌دهم به جهانی

به صحت و به امان زنده اند مردم دنیا

منم که زنده ام اما نه صحتی نه امانی

به رمز و راز دهان تو پی نمی‌برم اما

به هر حدیث تو پی می‌برم به راز نهانی

شعیب جلوه سینا جهیز دختر خود کرد

خدا چه اجرت و مزدی که می دهد به شبانی

در آستان تو کآنجا نیاز در نگشوده‌ست

همه به پشت درند و گدای آبی و نانی

زبان به شکر همین یک زبان گشودمی ای دوست

اگر به هر سرِ موی من از تو بود زبانی

چه دلبخواه به غیر از تو باشد از توندانم

که آنچه فوق دل و دلبخواه ماست تو آنی

به غفلت از تو چه عمری تباه کرده‌ام اکنون

امان نمی‌دهم از بیم غفلت تو به آنی

نه مستحق مکافات مومنیم و نه کافر

تجارتی نه به امّید سود و بیم زیانی

تو شهریار نبودی حریف عهد امانت

ولی به مغز سبک می کشی چه بار گرانی