مهتاب و سرشکی به هم آمیخته بودیم
خوش رویهم آن شب من و مه ریخته بودیم
دور از لب شیرین تو چون شمع سیه روز
خوش آتش و آبی به هم آمیخته بودیم
تا زلف و رخت بردمد از سایه و روشن
از شاخهٔ سرو چمن آویخته بودیم
غربال به کف نقرهٔ خوابآور مهتاب
تا عطسهٔ مستان سحر بیخته بودیم
با گریه خونین من و خنده مهتاب
آب رخی از شبنم و گل ریخته بودیم
از چشم تو سرمست و به بالای توهمدست
صد فتنه ز هر گوشه برانگیخته بودیم
زان پیش که در زلف تو بندیم دل خویش
ما رشته مهر از همه بگسیخته بودیم