شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹ - گل پشت و رو ندارد

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار

بازار خودفروشی این چار‌سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

محراب ابروانت خواند نماز دل‌ها

آری بمیرد آن دل کز خون وضو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید‌روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

در تار طُرّهٔ شب تا روی روز بنهفت

دل نیست کو تعلق با تار مو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بی‌دل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد