ای طایِرانِ قُدْسْ را عشقَت فُزوده بالها،
در حلقهٔ سودایِ تو روحانیانْ را حالها،
در «لا اُحِبُّ الْآفِلین»، پاکی ز صورتها، یَقین؛
در دیدههای غیببین، هر دَم زِ تو تِمثالها.
افلاکْ از تو سرنگون، خاک از تو چونْ دریایِ خون؛
ماهَت نخوانم، ای فُزون ازْ ماهها و سالها.
کوهَ ازْ غَمت بِشْکافْتِه، وان غَمْ به دل دَرتافْتِه؛
یک قَطرِه خونی یافْتِه از فَضلَت این اَفضالها.
اِی سَروَرانْ را تو سَّنَد، بِشْمار ما را زان عَدَد؛
دانی سَران را هم بُوَد اَندر تَبَعْ دُنبالها.
سازی زِ خاکی سیّدی، بر وِی فرشته حاسِدی،
با نقدِ تو جانْ کاسِدی؛ پامال گَشْتِه مالها.
آن کاو تو باشی بالِ او، ای رفعت و اِجلالِ او؛
آن کاو چُنین شُد حالِ او، بر روی دارد خالها.
گیرم که خارَمْ خارِ بَد، خار از پیِ گُل میزَهَد؛
صَرّافِ زَر هم مینَهَد، جُو بر سَرِ مِثقالها.
فِکری بُدَهسْت اَفعالها؛ خاکی بُدَهسْت اینْ مالها.
قالی بُدَهسْت اینْ حالها؛ حالی بُدَهسْت اینْ قالها.
آغازِ عالَمْ غُلْغُلِه، پایانِ عالَمْ زِلْزِلِه؛
عشقی و شُکْری با گِله، آرام با زِلْزالها.
توقیعِ شَمْس آمَد شَفَق؛ طُغرایِ دولت، عشقِ حَق.
فالِ وِصال آرَد سَبَق؛ کان عشق زَد اینْ فالها.
از «رَحمَةٌ لِلْعالَمین» ِاقبالِ دَرویشانْ بِبین؛
چون مَهْ مُنَوَّرْ، خِرقهها، چون گُلْ مُعَطّر، شالها.
عِشقَ امْرِ کُل، ما رُقعِهای؛ او قُلْزُم و ما جُرعِهای.
او صَد دَلیل آوردِه و ما کردِه اِستِدلالها.
از عشق، گَردون مُؤتَلِف، بیعشق، اَختَر مُنْخَسِف؛
از عشقْ گَشتِه دالَ الِف، بیعشقَ الِف چون دالها.
آبِ حَیات آمد سُخُن، کایَد زِ عِلْمِ من لَدُن؛
جانْ را از او خالی مَکُن، تا بَردَهَد اَعمالها.
بر اَهلِ مَعنی شُد سُخن، اِجمالها تَفصیلها.
بر اهلِ صورت شُد سُخن، تَفصیلها اِجمالها.
گر شِعرها گفتند پُر، پُر بِهْ بُوَد دریا زِ دُر؛
کز ذوقِ شِعر آخر شُتُر خوش میکِشَد تَرحالها.