حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵

ساقیا سایهٔ ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

بوی یک‌رنگی از این نقش نمی‌آید خیز

دلق آلودهٔ صوفی به می ناب بشوی

۳

سفله‌طبع است جهان، بر کَرَمَش تکیه مکن

ای جهان‌دیده! ثباتِ قدم از سفله مجوی

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر

«از در عیش درآ و به ره عیب مپوی»

شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار

بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی

۶

روی جانان طلبی، آینه را قابل ساز

ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی

گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید

خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی

گفتی از حافظِ ما بوی ریا می‌آید

آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی