نگارینا، شنیدستم که: گاهِ محنت و راحت
سه پیراهن سَلَب بودهست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون، دُوُم شد چاک از تهمت
سِوُم یعقوب را از بوش روشن گشت چشمِ تر
رُخم مانَد بدان اوّل، دلم مانَد بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟