حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دلِ غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق‌کُشی و شیوهٔ شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامتِ او دوخته بود

جانِ عُشّاق سپندِ رخِ خود می‌دانست

و آتشِ چهره بدین کار برافروخته بود

گر‌چه می‌گفت که زارَت بِکُشم می‌دیدم

که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود

کفرِ زلفش رَهِ دین می‌زد و آن سنگین‌ دل

در پِی‌اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله، که تلف کرد و که اندوخته بود؟

یار مَفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زَرِ ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب‌شناسی ز که آموخته بود؟