فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳

لعل تو به سر چشمهٔ زمزم نتوان داد

این مهر خدا داده به خاتم نتوان داد

عشاق تو را زجر پیاپی نتوان کرد

مستان تو را جام دمادم نتوان داد

بر چشم تو نتوان نظر از عین هوس کرد

آهوی حرم را به خطا رم نتوان داد

هر کس خم ابروی تو را دید به دل گفت

در هیچ کمانی به از این خم نتوان داد

نقد دل و دین بر سر سودای تو دادیم

جنسی است محبت که جوی کم نتوان داد

ماییم و جهانی که به خاطر نتوان گفت

ماییم و پیامی که به محرم نتوان داد

سری که میان من و میگون لب ساقی است

کیفیت آن را به دو عالم نتوان داد

جانان مرا بار خدا داده ز رحمت

جسمی که به صد جان مکرم نتوان داد

آن معجزه کز لعل تو دیده‌ست فروغی

هرگز به دم عیسی مریم نتوان داد