فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲

ترک چشمش که مست و مخمور است

خون ما گر بریخت معذور است

کوی معشوق عرصهٔ محشر

بانگ عشاق نغمهٔ صور است

۳

خسرو عشق چون به قهر آید

صبر مغلوب و عقل مقهور است

همه از زورمند در حذرند

من ز سرپنجه‌ای که بی‌زور است

با وجود بلای عشق خوشم

که ز بالای او بلا دور است

۶

برنیاید به صد هزاران جان

از دهان تو آن چه منظور است

گر به شیرین لب تو جان ندهم

چه کنم با سری که پر شور است

من و بختی که مایهٔ ظلمت

تو و رویی که چشمهٔ نور است

۹

می فروش از لب تو وام گرفت

نشئه‌ای کان در آب انگور است

داستان فروغی و رخ دوست

نقل موسی و آتش طور است