محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸

ز چوگان بازی آمد زلف بر رخسار آشفته

اطاقه باد جولان خورده و دستار آشفته

سر زلفش که از آه هواداران کم آشفتی

ز آهم دوش بود آشفته وبسیار آشفته

دلیری با خیالش دستبازی کرده پنداری

که زلفش را ندیدم هرگز این مقدار آشفته

چنان سربسته حرفی گفته بودم در محرم کشی امشب

که هم یاران پریشانند و هم اغیار آشفته

نوید وصل میده وز پی ضبط جنون من

دماغم را به بوی هجر هم میدار آشفته

شوم تا جان فشان بر وضع بی‌قیدانه‌ات یکدم

میفشان گرد از مو زلف را بگذار آشفته

به این صورت ندیدم وضع مجلس محتشم هرگز

که باشد غیر در کلفت تو هم دربار آشفته