محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲

خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم

تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم

چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را

که گر بندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم

منم نخل بلند قامتت را آن تماشائی

که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم

همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت

ز سودایت به صحرائی که بی‌گور و کفن میرم

من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی

زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم

نمی‌دانم که شیرین مرا خصم من از شادی

چسان پرسش کند روزی که من چون کوهکن میرم

چو پا تا سر وجودم شد وجودت جای آن دارد

که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم

مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد

که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم

نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون

به این جان حزین آن به که در بیت‌الحزن میرم