محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

بزم برهم زده‌ای ای دل بر خشم به جوش

چشم از جنگ بغو غالب از اعراض خموش

گرمیش شعله فروزان ز رخ ماه شعاع

تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش

خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش

جسته از پرزدن مرغ سراسیمه بهوش

ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت

پیرهن زان تن و اندام و قبا زان بر و دوش

داغ دلهای فکار از حرکاتش به خراش

مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش

سخنی کامده از حوصلهٔ ناطقه بیش

لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش

محتشم هرکه خورد باده به دشمن ناچار

کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش