غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ
گرم صحبت شود و با تو درآید گستاخ
در فریبنده سخنها چو دمد باد فسون
برقع از چهرهٔ شرم تو گشاید گستاخ
۳
به نگاه تو چو از لطف بشارت یابد
به اشارت ز لبت بوسه رباید گستاخ
دست جرات چو گشاید ز خیالات غلط
دستیازی به خیال تو نماید گستاخ
آن که پنهان کندت سجده چو می با تو کشد
آید و رخ به کف پای تو ساید گستاخ
۶
هست شایستهٔ فیض نظر پاک بتی
که نظر در رخش از بیم نشاید گستاخ
محتشم بلبل باغ تو شد اما نه چنان
که در اندیشهٔ گل نغمه سراید گستاخ