محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث

عشق‌بازی به خیال تو عبث بود عبث

سالها قطره زدن مور ضعیفی چو مرا

در پی دانهٔ خال تو عبث بود عبث

از تو هرگز چو سرافراز به سنگی نشدیم

میوهٔ جستن ز نهال تو عبث بود عبث

بی‌لبت تشنه چو مردیم شکیبائی ما

در تمنای زلال تو عبث بود عبث

پر برآتش زدن مرغ دل ما ز وفا

بر سر شمع جمال تو عبث بود عبث

به جوابی هم ازو چون نرسیدی ای دل

زان غلط بخش سئوال تو عبث بود عبث

محتشم فکر من اندر طلب او همه عمر

چون خیالات محال تو عبث بود عبث