محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

زهی گشوده کمند بلا سلاسل مویت

مهی نبوده بر اوج علا مقابل رویت

خوشم به لطف سگ درگهت که در شب محنت

رهی نموده ز روی وفا به سایل کویت

طرب فزا شده دشت جنون که خاک من آنجا

بباد رفته ز سم سمند بادیه پویت

رواج مشگ ختن چون بود که هست صبا را

هزار نافه گشائی ز جعد غالیه بویت

نهان ز غیر حدیث صبا بپرس خدا را

دمی که آید ازین ناتوان خسته به سویت

اگر به زلف تو بستم دلی مرنج که هر سو

یکی نه صد دل دیوانه بسته است به مویت

مرا چه غم که دل خسته رام شد به غم تو

درین غمم که مبادا شود رمیده ز خویت

تو دست برده به چوگان و خلق بهر تماشا

ز هر طرف سوی میدان به سر دویده چو گویت

وصال اگر طلبد محتشم بس این که بر آن کو

دمی برآئی و بیند ز دور روی نکویت