اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵

آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت

آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت

او به بغداد روان گشت و مرا در پی او

آب چشمست که چون دجلهٔ بغداد برفت

گر چه می‌گفت که: از بند شما آزادم

هم‌چنان بندهٔ آنیم، که آزاد برفت

او چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند

تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفت

از من خسته به شیرین که رساند خبری؟

کز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت!

پیش ازین در دل من هر هوسی بگذشتی

دل بدو دادم و دانم همه از یاد برفت

اوحدی، از غم او ناله نمی‌باید کرد

سهل کاریست غم ما، اگر او شاد برفت