انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰

سر آن دارم کامروز بر یار شوم

بر آن دلبر دردی‌کش عیار شوم

به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم

وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم

۳

چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم

باشد ای دوست که شایستهٔ زنار شوم

کار می‌دارد و معشوق و خرابات و قمار

کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم

خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار

ببر می همی از توبه به زنهار شوم

۶

تو اگر معتکف توبه همی باشی باش

من همی معتکف خانهٔ خمار شوم

رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی

تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم