چو شب گشت بهمن سپه در کشید
سوی شهر ساری ره اندر کشید
شب و روز پویان همی شد به راه
چنین تا به ساری درآمد سپاه
همی بود فرزانه روزی دگر
چو گردون نهان گشت زیر سپر
سپه برگرفت و بُنه برنهاد
روان بر پی شاه شد همچو باد
چو روز آمد از لشکرش کس نبود
به برزین و تور آگهی رفت زود
که لشکر گه بهمن تیرههوش
تهی شد ز گردان پولادپوش
چو بشنید برزین یلان را بخواند
ز هر سو تنی چند را برنشاند
نشانی بیارید گفتا ز شاه
کز ایدر کجا رفت و چون شد به راه
پی شاه جوینده چو برگرفت
از آن ره سوی ساری آورد تفت
بیامد جهان پهلوان را بگفت
که بهمن به ساری ره اندر گرفت
در و بارهی شهر کرد استوار
همانا ندارد سر کارزار
جهان پهلوان چون از این سان شنید
به ده روزه لشکر به ساری کشید
به کردار مور و ملخ لشکری
فرود آوریدند از هر دری
ز ساری نیامد همی کس به در
بریده شد از شهرها رهگذر
برین برنیامد زمانه بسی
به بهمن فرستاد برزین کسی
که دستان نمودن نه از دین بود
گریز از دلیران نه آیین بود
چه مردیست از ما زمان خواستن
نهانی به شب رفتن آراستن
به یک رزم برگشتی از کارزار
به بیچارگی رفتی اندر حصار
نه چون بر در سیستان آمدی
به تندی چو شیر ژیان آمدی
شنیدم کجا نهصد و ده هزار
ترا بود از ایران و توران سوار
گرانمایه باب من آن شیر چنگ
برون آمد از سیستان بیدرنگ
بدان اندکی لشکری سوی دشت
کشید وز رزمت سرش برنگشت
برون آی ازین تنگ پرمایه شهر
که شد مردم شهر را نوش زهر
اگر شهریاری بمرد بکوش
وگرنه هنرها به آهو مپوش
ز پیغام او تنگدل گشت شاه
خجل گشت از آن گفته پیش سپاه
چنین پاسخش داد کای کینهجوی
ز بیهوده گفتار برتاب روی
مدان از تن خویش چندین هنر
چو از گردش چرخ بیدادگر
گُریز از دلیران همی ننگ نیست
کرا با تو اندر جهان جنگ نیست
اگر سالیان باشم اندر حصار
نیابی تو از من دگر کارزار
چو پاسخ چنین یافت برزین گو
یکی رای دیگر برافکند نو
به رستم چنین گفت کاکنون چه کار
که بهمن رمیده شد از کارزار
نه این شهر کردن توانیم پست
نه اندر توانیم یکسر نشست
سپهبد بدو گفت کای نامدار
هم آنگه که دشمن شد اندر حصار
چو نتوان حصارش گشودن به جنگ
بگو تا چه چاره بود جز درنگ
بدین در بباشیم تا روزگار
شود خوردنی تنگ بر شهریار
چو از خورد گردد سپه گرسنه
سپارد به تو شاه شهر و بُنه
به بودن همه دل نهاد آن سپاه
چنین تا برآمد برین بر دو ماه
نه بیرون شد از شهر و دروازه کس
نه بر بام و دیوار او شد مکس
یکی روز فرزانهی خوب کیش
برون آمد از شهر و مردم ز پیش
گروهی ز گردنکشان سپاه
برون آمد از شهر با او به راه
به پیش اندر اسبان تازی کشان
چنینست گردنکشان را نشان
به پرده درآمد پرستنده مرد
همی پهلوان ازوی آگاه کرد
بفرمود تا برگشادند راه
درآورد فرزانه را پیش گاه
بپرسید و اندر کنارش گرفت
همه پرسش روزگارش گرفت
چو فرزانه در پیش بنشست گفت
که اکنون بگو تا چه داری نهفت
به نزدیک ما مر شما را چه کار
چه داری تو آگاهی از روزگار
بدو گفت فرزانه پاکزاد
ازین کینه جُستن بدادی تو داد
که آمد گَه اکنون کنی آشتی
که این کین از اندازه بگذاشتی
بدان آمدم تا تو پیمان کنی
همه رنج بر لشکر آسان کنی
بازی نیاری سر بدخویی
که شه نیست جز بر ره نیکویی
ز کار تو یکسر پشیمان شدهست
از آن خونها سخت ترسان شدهست
شب و روز در پیش یزدان به پای
همی پوزش آرد ابا نیک رای
همی گوید این کین دلم تیره کرد
زمانه مرا خسته و تیره کرد
همانا بر آمد چهل سال پیش
که این کینه جستن گرفتیم پیش
ندیدهست شمشیر گردان نیام
نه بر دست ما هیچ کس دید جام
کنون پیر گشتم تو برناتری
به رزم به نیرو تواناتری
بیا تا بسازیم بر جای خویش
بگردانم از رزم تو پای خویش
تو فرزند باش و ترا من پدر
نباشیم بر یکدگر کینهور
نگیریم دیگر به کف تیغ کین
بکوشیم کآرام یابد زمین
به یک هفته کایدر درنگ آوردیم
چرا کینه جوییم و جنگ آوریم
بدین سر همه رزم و گندآوری
بدان سر شود تازه این داوری
فکندم من از گردن خویش بار
تو دانی و یزدان پروردگار
ز خون ریختن دست کردم تهی
ز تو هر چه پرسند پاسخ دهی
ز گفتار دانا، جهان پهلوان
بلرزید در تن مر او را روان
سر افکند پیش و دژم کرد دل
چو از کردهی خویش مرد خجل
ز برزین برآشفت مرد دلیر
مگر گفت گشتی تو از رزم سیر
گر از خون بترسید و از کردگار
فرامرز را بر نکردی به دار
ز بیچارگی خواند او این فسون
و گر نه نترسد روانش ز خون
از آن پس که آورد دیو و پری
سپاهی بدانسان به یاریگری
مرا و ترا گر بیارد به جنگ
به یزدان که ندهد زمانی درنگ
اگر سازگاری نماید کسی
همانا روانش بترسد همی
سرش را به گلی تبر بشکنم
و گر نشکنم پس نه رستم منم
فرو ماند دستور فرزانه گفت
که با رای رستم خرد نیست جفت
مرین را همان داستانست راست
که خشنود شد خصم و داور نخواست
همانا که دایه سبکسر بود
گر از مادر او مهربانتر بود
مرا هیچ شاگرد هرگز مباد
که برتر دکان گیرد از او ستاد
گرین آشتی را ندارید رای
دگر گونه گرداند این را خدای
بگفت این و از خشم آمد برون
به دلتنگی آمد به شهر اندرون
چنین گفت کای شاه گردنفراز
سر آشتی داد آن کینهساز
ولیکن ز رستم شِکوهد همی
که او را همیشه نکوهد همی
بدین آشتی ای سَرِ راستان
نباشد همی هیچ همداستان
ز کاری که باید که آری به جای
نباشد همی تا نخواهد خدای
بدین چند روز اندر آن دادگر
نهاده کند آشتی را مگر
برآمد برین روز بر چند گاه
همی بود در شهر شاه و سپاه
چنان کرد گردون گردنده رای
کجا گیتی آرام گیرد به جای