ایرانشان » بهمن‌نامه » باز آمدن بهمن از هند به ایران و رها کردن زال و دختران رستم از بند » بخش ۱۸ - نامه نوشتن شاه بهمن پیش رستم تور و پاسخ نامه رستم پیش شاه بهمن

یکی نامه کرد او به نزدیک تور

به نام خداوند خورشید و نور

سر نامه از شاه ایران زمین

به نزدیک رستم سوار گزین

سزای بزرگی و خوبی و گنج

که از ما بگرداند این درد و رنج

بسی در تن خویش کردم نگاه

ندارم به جای تو هرگز گناه

کسی را که از کس نبیند بدی

نمودن بدی کی بُوَد بخردی

چه آزار دیدی ز من بازگوی

کزین‌سان سوی ما نهادی تو روی

گناهی ندانم که پوزش کنم

ز پوزش دلت را فروزش کنم

خردمند نپسندد این کار تو

چنین با من این کار و پیکار تو

ز دل دور کن دست و فرمان دیو

نگه دار فرمان گیهان خدیو

چو نامه بخوانی به دانش گرای

خرد کار بند و به نزد من آی

چو بر سر کند خاک تیره کسی

از آن خاک ناید هنرها بسی

ز گردنکشان خود ندیدی تو کس

مر او را شناسی ز گیتی تو بس

چنانی که در سر که کرم نژند

ز دینه ندارد خبر مستمند

بیا تا ببینی تو پاداش من

که گردی پشیمان ز پرخاش من

همه کارها من به کامت کنم

دگر رستم زال نامت کنم

همه پادشاهی و گنج و سپاه

سپارم به تو چون شوی نیکخواه

ترا بر جهان پهلوانی دهم

برین سرکشان کامرانی دهم

کنون تا تو آیی یکی پای رنج

فرستادم این مایه چیزی ز گنج

چو ایدر رسی گنج‌ها پیش تست

مرا دل همه در کم و بیش تست

یکی راز دار از سپه برگزید

که گوید به گفتار و داند شنید

به گنجور فرمود تا از نخست

بدادش صد از خسروانی دُرست

که آن درستی صد آمد به سنگ

چو الماس سنگ و چو خورشید رنگ

یکی جامه دادش ز دیبای روم

که چونان نباشد در آن مرز و بوم

درو بافته صد هزاران نگار

نگارش پر از گوهر شاهوار

دو پاره ز یاقوت رخشان به رنگ

فزون هر یک از نیم من بر به سنگ

یکی رشته دادش ز دُرّ خوشاب

میان اندرونش یکی لعل ناب

وز آن پس چنین گفت با استوار

که گفتار من بشنو و گوش دار

مر این هدیه زی رستم تور بر

به نزدیک آن دیو رنجور بر

چو دیدی بده نامه‌ی فَرُخش

هم امشب بَرِ من رسان پاسخش

ازو بستد آن هدیه‌ها استوار

شب تیره آمد چو باد بهار

سوی خیمه‌ی رستم آمد درست

پرستنده‌ای دید ازو راه جست

بگفتا برو پیش رستم بگوی

که آمد ز خسرو یکی رازگوی

درآمد ز در فرد مهتر پرست

که از شه فرستاده‌ای بر دَرست

چو رستم چنان دید بنشست راست

که از شه فرستاده بر ما چراست

مگر جای دیگر فرستاد شاه

سوی ما شتابید و گم کرد راه

بیارش کنون تا بدارم خبر

درآوردش آن بنده‌ی نامور

چو ره مرد پسندیده کیش

همان هدیه و نامه بنهاد پیش

سپبد بدو گفت کای مرد خام

به پیش که داری تو از شه پیام

چنین پاسخ که من پیش تور

که پیداست نامش ز نزدیک و دور

ترا شاه ایران بخواند همی

روان پیش تو برفشاند همی

به نزدیک تو کار شه بانواست

مر این هدیه‌ها پای رنج تراست

سپهبد به دشنام بگشاد لب

به نزدیک برزین شد آن تیره شب

فرستاده و نامه و هدیه زود

بر پهلوان برد از آن‌سان که بود

از آن هدیه‌ها پهلوان خیره ماند

مر آن نامه را زیر لب در بخواند

ز یکتا دلی دوستدارش گرفت

ببوسید و اندر کنارش گرفت

بدو گفت کای مر مرا نیکخواه

ترا دارم امروز پشت و پناه

تو از مهربانی و یکتا دلی

بدین خواسته کی ز من بگسلی

بمانادت این دل چنین مهربان

ز دیدار تو دور چشم بدان

به بهمن یکی پاسخ نامه کرد

سر نامه گفت ای فریبنده مرد

پسندیده نبود به هنگام جنگ

گرفته کنون پیشه دستان و رنگ

منش پست بادی تو از سروران

نگیری تو از زشت نامی کران

بهانه نمانده‌ست و رزم آزمای

ببینیم تا خود چه خواهد خدای

مر آن جامه و گوهر شاهوار

نهاد آن رساننده را در کنار

به نزدیک بهمن فرستاد باز

بیفزود بر گفت‌های دراز

فرستاد چون نزد بهمن رسید

همه باز گفت آنچ دید و شنید

خجل گشت ازیشان فریبنده شاه

همی بر زمین کرد یکسر نگاه