فرود آمد از پیل و عیبه بخواست
سلیح تن خویشتن کرد راست
بپوشید ده تار چینی پرند
زره نیز تا باز دارد گزند
تنوره بیست از برش پرنیان
یکی خُود زرین ببست از میان
کیانی کمر بست شه بر میان
یکی جوشن از چرم ببر بیان
برافکند برگستوان بر سیاه
چو کوهی روان گشت پرمایه شاه
به میدان شد آن با سواری هزار
ز گردان گردنکش نامدار
هزار از غلامان زرین کمر
همه با گران گرز و زرین سپر
به میدان چو تنگ اندر آورد شاه
ازو بازگشتند یکسر سپاه
همانگه ازو دور شد لشکرش
شهنشاه برداشت خود از سرش
سوی لشکر پارس آواز داد
که ای نامداران فرخنژاد
کسی کو نداند مرا از جهان
منم لشکرآرایِ شاه جهان
به برزین بگویید تابید رنگ
به پیش من آید به میدان جنگ
چو بشنید برزین هم اندر زمان
بزد ران و آمد به میدان دوان
چو تنگ اندر آمد به پیشش چنان
بدو گفت کای پهلوان جهان
بگو تا چه نامی بدو گفت شاه
کزینسان برون تاختی از سپاه
چنین داد پاسخ که برزین منم
سر جنگجویان این کین منم
ز پشت فرامز و دستان سام
چنین تا به تهمورث نیکنام
تو نیز ار بگویی ز نام و نژاد
در آن جایگه داده باشی تو داد
منم گفت بهمن سر سرکشان
بگویم ترا از نژادم نشان
ز پشت گرانمایه اسفندیار
ز گشتاسب اندر جهان یادگار
همه دان چنین تا به تهماسپ زو
نیاکان من نامداران گو
همه شهریاران ایران زمین
همه نیکنامان پاکیزه دین
چو بشنید برزین همانگاه زود
درآمد ز اسب و نمازش نمود
بدو گفت ای کاش با فرّ و زیب
به پیکار ما رنجه کردی رکیب
بمان تا کسی دیگر آید به رزم
تو شادان همی باش با جام و بزم
بدو گفت بهمن که آری رواست
که از کینه جستن جهان بینواست
بکوشیم این کینه کمتر کنیم
مگر رنج گردان سبکتر کنیم
به پیش آی و گفتار کوتاه کن
مرا از هنرها تو آگاه کن
بدو گفت برزین که شاه زمین
نبرد مرا رای کرد این چنین
به ویژه که من بندهی چاکرم
نتابد همی از نبردت سرم
نشاید که باشم کنون پیشدست
که نپسندد این مرد یزدانپرست
هنر کن تو پیدا که پیش آمدی
نه من خواندمت بلکه خویش آمدی
بخندید از آن نامور شاه زوش
برآورد گرز گران را به دوش
برو حمله کرد و بزد بر سرش
نیاورد خم یال کُه پیکرش
گمانی چنان برد شاه جهان
که پردخته گشت از تن وی روان
بدو گفت کای شاه پس جای دار
یکی زخم گرز مرا پای دار
چو گفتار برزین به بهمن رسید
بترسید و لختی فرود آرمید
همی گفت کاین تخمهی بد نژاد
ز پولاد کردهست دارای داد
اگر کوه بودی ازین زخم من
شدی پست در پیش آن انجمن
چو برزین به گرز گران دست برد
نمود او شهنشاه را دستبرد
ز گردون فرو هشت زخم درشت
بدزدید سرش اندر آمد به پشت
ز نیروی مرد و سلیح گران
کم آمد زبان بر سر سروران
میان را از آن اندکی داد خم
برآسود و لختی برآورد دم
چو برزین شد آگه که نیرو رسید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به شاه ستمکاره آهنگ کرد
رخ شاه از آن جمله بیرنگ کرد
چنین دید خاقان بزد با سپاه
ز لشکر بیامد به یاری شاه
پس از وی جهاندیده سقلی چو باد
درآمد به کینه بغل برگشاد
پی از وی درآمد سپهدار شام
گزیده سپاهی ز تازی تمام
وز آن پس همه حمله کردند پاک
ز هامون به گردون برانگیخت خاک
وزین روی رستم یکی حمله کرد
برآمد خروشیدن دار و بَرد
دوان حملهی نامور دو سپاه
ز هم بازگشتند برزین و شاه
برآمد ده و دار و گیر و خروش
برآمد به تن خون گردان به جوش
جهان یکسر از خاک زنگارگون
رخ بد دلان گشته دینارگون
ز آواز کوس و ز شیپور و نای
ندانست لشکر همی سر ز پای
اجل در سر نیزههای یلان
شتابان همی شد سوی بد دلان
ز پیکان و تیر و کمان کین مرگ
بارید بر جان همی چون تگرگ
چو برق درفشان درفشنده تیغ
به گَرد اندرون بود مانند میغ
شهابست گفتی که بر روی دیو
فروزد به فرمان گیهان خدیو
ز خسته دو لشکر پر از نال نال
ز کشته همه دشت پردست و یال
سر نیزه و تیغ الماسگون
به ماهی رسانیده هنجار خون
ز بس کُشته و خسته بر دشت کین
گران گشت بر پشت ماهی زمین
چنین تا شب تیرهگون بود جنگ
در و دشت بر لشکری بود تنگ
چو خورشید را پردگی کرد کوه
ازو لشکر بهمن آمد ستوه
یکی حمله آورد رستم درشت
به زوبین علمدار شه را بکشت
نگونسار شد کاویانی درفش
ز غم روی بهمن برآمد بنفش
همه لشکرش تَرک و جوشن بریخت
همی هر سواری به راهی گریخت
سپهبد بشد با سپه در قفا
کشیده همه راه تیغ جفا
نه چندان بکشتند ازان سرکشان
که دادن توانست کس را نشان
نه چندان شدند از دلیران اسیر
که گنجد در اندیشه یادگیر
وز آن پس به لشکرگهش بازگشت
از آن رزم گیتی پر آواز گشت
به تاراج داد آن سپه را بُنه
شدش با بنه مردم یک تنه
شهنشاه با آن درفش نگون
گریزان همی رفت تا تیسفون
که بغداد خوانندش اکنون به نام
جهاندیدهای بُد درو شادکام
که هارون قیسی ورا خواندند
به خوبی ازو داستان راندند
فرستاد خاقان چین را بدوی
که ای پاکدل مرد آزادهخوی
همانا تو آگاهی از کار من
وزین روزگار ستمکار من
همی راه خواهم درین شهر تو
یکی رنجه باشد ز ما بهر تو
چو لختی شود دشمنم ز استر
به تو باز مانم من این بوم و بر
چو بر دشمنان باشدم دسترس
نباشد مرا در جهان جز تو کس
چو آمد پیامش بدان مرز دار
پذیره برون شد بر شهریار
همی خاک را پیش او بوسه داد
بدو گفت کای شاه فرخنژاد
برآمد چهل سال تا من ز شاه
همی یابم این گنج و این دستگاه
نه سالی کشیدم به پاداش رنج
نه روزی فرستادمت پیش گنج
اگر رنج بینم چهل سال پیش
روا دارم ار بگسلم جان خویش
چو پیش آمد این کار شاه مرا
کند یاوری شه سپاه مرا
برافشانم این گنج آکنده را
بخوانم سپاه پراکنده را
پر از خون کنم تیغ الماسگون
کنم دشمن شاه را سرنگون
ز شادی دل شاه برداشت بهر
برو آفرین کرد بر شد به شهر
در ایوان هارون شد آن نامجوی
سوی شادخواری نهادند روی
به می خوردن اندر یکی روز شاه
یکایک بینداخت از سر کلاه
ز برزین و رستم بنالید دیر
کزین پادشاهی دلم گشت سیر
چنین بندهای دشمن آمد مرا
چو آتش کزو بر تن آمد مرا
درین پادشاهی مرا نیست کس
که باشد بدین درد فریادرس
ز بهر چنین روز دارند یار
که بردارد از دل گه درد بار
درین کار کردیم یزدان پناه
کزویست پیروزی و دستگاه
چو هارون رخ شاه بیرنگ دید
ز برزین و رستم دلش تنگ دید
بدو گفت کای شاه فرخنژاد
به گیتی ترا هیچ دشمن مباد
ز برزین تو چندین چه نالی همی
ز رستم چه مردی سگالی همی
که در شهر بابل یکی سرکشست
که هنگام کینه یکی آتشست
سپه دارد از جادوان ده هزار
ز نیرنگ سازان به هنگام کار
همه مایهی کژی و بدخویی
به گردون شود هر یک از جادویی
تن پیل دارند و چنگال گرگ
به جنگ اندرون نامدار سترگ
سرافراز را نام نوشآذرست
که بر جادوان اوستاد و سرست
ز گیتی مرا اوست یکسر پناه
مرا چون برادر بود سال و ماه
تو امشب درین بزم دل شاد کن
روانت ز اندیشه آزاد کن
که فردا بدو کس فرستم پگاه
به ما لشکر آرد به نیروی شاه
بیاید به سر بسپرد راه را
ز بُن برکند دشمن شاه را
دل شاه با ایمنی گشت جفت
برو آفرین کرد و شادان بخفت
چو طاوس برکند پَرِّ غراب
سر نامداران درآمد ز خواب
به بابل فرستاد هارون نوند
به نزدیک نوشآذر پر گزند
یکی نامه با لابه و مردمی
که از مردمی درنیاید کمی
چنین گفت کای شاه نیرنگ ساز
یکی کار پیش آمدستم دراز
که هنگام مردی و ننگست و نام
نشاید گرفتن چنین سست و خام
که شاه جهان بهمن اسفندیار
ستم دید و آسیب از روزگار
ز دست یکی بندهی بدنژاد
گریزان شد و روی زی ما نهاد
کنون چون ز گیتی گرانمایه شاه
مرا و ترا کرد پشت و پناه
ز پیشش زدن باید ای شاه تیغ
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز من گنج پرمایه و دستگاه
ز تو رنج رفتن به نزدیک شاه
به پشت تو این دشمن زورمند
مگر یابد از چرخ گردان گزند
شهنشه رها گردد از چنگ اوی
برآساید از شورش و جنگ اوی
ترا بینیازی دهد زین جهان
همه با تواَش آشکار و نهان
مرا نیز بر دل گرامی کند
گرامی و هم نیکنامی کند
چو نامه به مهر اندر آمد بداد
فرستاده برجست برسان باد
ازو نامه بستد هم اندر شتاب
برون رفت پویان به کردار آب
به بابل رسید آن گرانمایه مرد
به ایوان شاه اندر آمد چو گرد
بداد او به نوشآذر آن نامه را
برآمد ز جا مرد خودکامه را
چو نوشآذر آن نامه برخواند زود
سوی تیسفون رفت مانند دود
ز جادو سپاهی چو مور و ملخ
که انگشت کردی به نیرنگ یخ
چو هارون شد آگه ز پرمایه شاه
پذیره شد از پیش، خود با سپاه
برآمد ز جادو، بر تیسفون
همی بود لشکر به شهر اندرون
شهنشه فرستاد بسیار گنج
سوی جادوان از پی پای رنج
سر جادوان را سوی بزم خواند
در آن نامور پیش گاهش نشاند
به مستی مر او را چنین گفت شاه
که بنمای ازین جادوی دستگاه
ببینم یکی تا بدان بگروم
برآسایم و شادمان بغنوم
سر جادوان زیر لب درنهفت
به یاران بفرمود و چیزی نگفت
دو تن ز انجمن زود برخاستند
روانها به افسون بیاراستند
چنان بود کایوان شاه جهان
ز پای اندر آمد همی ناگهان
همی دید شاه و برزگان شاه
که بر فرود آید آن بارگاه
بترسید از آن نامور شهریار
همی خواستی هر کس ازو زینهار
همانگه بخواند از فسونی دراز
که ایوان بدان جایگه گشت باز
چو آن بزمگه درنیامد ز پای
دل هر کس آمد همی باز جای
دل شهریار جهان گشت شاد
همی گفت کاین کس ندارد به یاد
مرا جادویی بیگمان شد درست
بیاید ز برزین کنون دست شست
که من بیگمانم که آن دیوزاد
درین کار درخواهد او جان بداد
سر جادوان با شهنشاه گفت
که از شاه چیزی به نتوان نهفت
ازین رستم تور و برزین یکی
سزد گر بگویی مرا اندکی
ز بالا و فرهنگ و دیدارشان
دلیری و مردی و کردارشان
همه شاه ایران بدو بازگفت
سخنهای تور سرافراز گفت