سپهبد ز گفتار او شد دژم
فرو ماند و دیگر نزد هیچ دم
همه شب همی بود اندیشناک
جهان را چو بزدود خورشید پاک
همانگه بپوشید خفتان جنگ
دلیران او برکشیدند تنگ
بیامد به دشت اندرون ایستاد
همی کرد گفتار بوراسب یاد
گفت با مرزبان و تخار
که این بس شگفت آمد از روزگار
همانگاه دختر برو برگذشت
چو سروی خرامان بیامد به دشت
سرافکنده در پیش و گشته دژم
چو نازنده سروی که گردد به خم
پر از زیورش گردن و دست و پای
پُر از گوهرش حلقه مشکسای
بسی مشک در مشک ناب
ز چادر دمان بوی مشک و گلاب
بسی خادمان سیه پیش و پس
پرستنده با او ز هر گونه کس
بماند آن پریچهره بر پهن دشت
پرستنده یکباره زو بازگشت
یکی تیره ابری هم اندر زمان
چو کوهی پدید آمد از آسمان
جهان تیرهگون گشت از آن تیره ابر
غریوان به کردار شیر و هژبر
گرفته جهان آتش و دود اوی
همی هر زمان آتش افروزد اوی
کشان دامنش بر زمین پر ز چین
چو دودی که خیزد ز روی زمین
خروشان ز کوه اندر آمد به دشت
به پیرامن او زمانی بگشت
به گرد اندر آمدش مانند دود
کزو سیمتن هیچ پیدا نبود
نهان کرد و بسیار فریاد کرد
زمانی همی بود با داغ و درد
دگر باره بر شد میان هوا
بپوشید خورشید فرمانروا
سپهبد همی داشت زیر اندرش
تخار یل و مرزبان همبرش
بریدند از آن دشت فرسنگ پنج
بر آن کوه رفتند ابا درد و رنج
زکوه اندر آمد میان دره
همی راند برزین پل یکسره
بماندند پس مرزبان و تخار
تراندند از آن بیش بر کوهسار
ز پس چون نگه کرد و کس را ندید
گران شد عنانش فرو آرمید
همی گفت برزین بدان هر دو کس
که از ره چرا بازماندید پس
تخاره بدو گفت کای نیک یار
گذشتن نباشد ازین کوهسار
نکرده است بازی به جان هوشمند
نه کس بر تن خویش خواهد گزند
تو بیهوده در کوه تازی همی
چه خواهی که با ابر بازی همی
من این ابر تیره چه دانم که چیست
چنین دیو باشد که نه آدمیست
تو فرمان کن و بازگرد و مپای
بدین بازگشتن بهُش برفزای
بدو گفت بُرزین که تو جای دار
که من رفت خواهم درین کوهسار
ببینم که این هول پتیاره چیست
چو کار آمد از پیش من چاره چیست
شما هر دو ایدر بدارید پای
که گر زنده مانم خود آیم به جای
و گر مرگ پیش آیدم ناگهان
مرا زندگانی سر آرد جهان
درین کوه فردا بجویید اسب
فرستید نزدیک بانوگشسب
به کین فرامرز جنگ آورید
دل شاه بهمن به تنگ آورید
مترسید از گردش روزگار
بکوشید با لشکر شهریار
نباید که سستی کنید اندرین
که با ماست یزدان جان آفرین
بگفت این و آن هر دو بگریستند
دو روز اندر آن غم همی زیستند
چوبرزین فرود آمد اسبش ز کوه
ازو باز ماند آن دلاور گروه
همی راند اسب اندرآن غارها
فکنده سپر دید خروارها
سراسر دره سرخ و زرد و سیاه
همی کرد برزین بدان در نگاه
همی گفت کاندر چنین جای تنگ
دو لشکر همانا که کردهست جنگ
یکی زان سپاهست بگریخته
ز هر سو به خاک اندر آمیخته
بترسید برزین از آن هول جای
همی بود و بنهاد در پیش پای
همی گفت کاین از تن اژدهاست
که پیش دمش جانور بیبهاست
که اینست آن ابر بالای من
ز پشت زمین بگسلد پای من
درین بود کز کوه در اژدها
بخرید و کرد آتش از دم رها
هوا تارتر گشت از کام اوی
گرفته زمین یکسر اندام اوی
دهانش به مانند غاری فراخ
چو الماس برسر مر او را دو شاخ
دو چشمش به کردار دو طاس خون
سرش همچنان چون کُهِ بیستون
زسر تا به دم بود صد گز فزون
دل شیر را دیدن او زبون
چو برزین چنان دید یک نعره زد
چنان کز دلیران گهِ کین سزد
چو آواز برزینش آمد به گوش
به مغز اندرش تیزتر گشت هوش
بدیدش برون تاخت و آمد ز غار
کمان را به زه کرد پردل سوار
بپیوست برشست تیر خدنگ
چو آن اژدها اندر آمد به تنگ
چو با شست سوفار شد زور باز
نشست اژدها را به دیده فراز
ز پرتاب بر دیده آمدش راست
ز درد اژدها خویشتن کرد کاست
خدنگی دگر باره پیوند کرد
چنان جانور را چنین بند کرد
جو چرم گوزنان رسیدش به گوش
تو گفتی کز آن اژدها رفت هوش
زدش بر دگر دیده و کرد کور
ز درد دو چشمش ز تن رفت زور
یکی اژدها برکشید از نیام
که تازی همی خواند آن را حسام
خورش داد از خون و خونخوار رفت
همانگه سرش را ز تن برگرفت
فرود آمد و چشمه آب جُست
به آب اندرون آمد و تن بشست
وز آنجا بیامد به جای نماز
همی گفت کای داور داد و راز
تو دادی مر این بنده را دسترس
تو باشی به هر جای فریادرس
وز آنجا سر اژدها برگرفت
به نزدیک یاران ره اندر گرفت
بینداخت سر پیش آن سرکشان
که سر باشد از تن به هر جا نشان
تخاره چو دید آن دو دندان اوی
بسی آفرین کرد بر جان اوی
همی گفت مردی همینست و بس
ندیدم ازینسان دلیری ز کس
چو نزدیک بوراسب رفتند باز
بینداخت سر پیش آن سرفراز
بترسید از هول آن اژدها
بشد از دلش هوش گفتی رها
بمالید بر خاک پیشش جَبین
همی کرد بر کردگار آفرین
همی گفت ازینسان هنر کس نکرد
که تو کردی ای سرور شیرمرد
همانا که از تخمه نیرمی
که با زور سام و دل رستمی
به مژده سواری سوی شهر پارس
بیامد بر شاه نیکیشناس
که از دشمن ما برآمد هلاک
به دست جوانی هنرمند و پاک
که رویش ز خورشید تابانترست
خرد از هنرها فراوانترست
پس مژده اینک بیاییم زود
بگویم یکایک ترا هر چه بود
سه روز اندر آن دشت کردش درنگ
گَله نزد خویش اندر آورد تنگ
چهارم از درگاه برخاست نای
به بور اندر آورد بوراسب پای
سوی پارس رفتند یکسر بهم
ز دل دور کرده همه رنج و غم
برادر پذیره شدش با سپاه
سپاهی که گردش درآمد به ماه
به شهر اندر آورد و بردش به کاخ
به کاخ دلارای و جای فراخ
شب آمد شب از بهر آسودنست
نه از بهر پیکار و فرسودنست
شب آمد شنید آن همه سرگذشت
از افکندن دختر و جنگ دشت
وزان ابر کان اژدها گشته بود
سپهبد به زاری ورا کشته بود
ازو شادمان شد دل شاه پارس
همی داشت از وی فراوان سپاس
سرافراز بوراسب و یزداد باز
به یک هفته در شهر کردند ساز
فراوان بکشتند اسب یله
بسی گاو و با گوسفند از گله
یکی سور کردند کز سرکشان
ندارد کسی یاد پیر و جوان
هوا یکسر از مشک وز بوی بود
زمین پر بُتان پریروی بود
چنان بود یک ماه کز رنگ و بوی
گذشتن نیارست مردم به کوی
جوانان و پیران همه شاد و مست
گرفته همه دسته گل به دست
چنان بود بازار و کوی از نثار
که زر و درم گشت چون خاک خوار
تو گفتی که چرخ بلند از برش
ستاره فشاند همی بر سرش
نوندی برافکند برزین به راه
سوی رستم تور و دیگر سپاه
که تا او سوی دشت نخجیر شد
دل رستم از رنج و غم پیر شد
ندانست کس کان یل نامدار
کجا شد به نخجیر و چون گشت کار
فرستاده آگاهی آورد خوش
ز یزداد و بوراسب و دو مردکَش
سراسر بدو گفت کردار خویش
ز کار عروسی و از کار خویش
یکی سوی بانوگشسب گزین
فرستاد و آگاه کردش ازین
کجا بر رو بلخ بنشسته بود
ز برزین گمگشته دلخسته بود
چو آگاه گشتند از آن بزمگاه
سوی پارس رفتند هر دو سپاه
سر ماه صحراش لشکر گرفت
وزان دست بوراسب بر سر گرفت
همی گفت کاین لشکر بیکران
مگر دشمنی باشد از سروران
بدانست برزین که آن نامدار
همی ترسد از گردش روزگار
برون رفت با او پذیره سپاه
درفشش چو دیدند گردان ز راه
پیاده شدند آن همه پیش اوی
اگر لشکری بود گر خویش اوی
چو یزداد و بوراسب دید آنچنان
به دست اندرون سست شدشان عنان
ز تشویر هر دو فروماندند
به پوزش فراوان سخن راندند
همه بوسه دادند بر روی خاک
که از پهلوان شرمساریم پاک
نه در خورد بود اینکه ما ساختیم
ازین بود کز پیش نشناختیم
کنون بندگانیم پیشت به پای
برین خانه بر هر دو را کدخدای
وز آنجا سوی شهر رفتند باز
همه روز با باده و رود و ساز
همه کارشان بود نخجیر و می
در استخر بر سان کاوس کی
سپهبد بدیشان سر ماه گفت
که بسیار بودیم با کام جفت
سپه خواند باید به درگاه باز
چو آید ز هر جای لشکر فراز
از ایدر سپه سوی دشمن کشیم
همان کینه از جان بهمن کشیم
گر از کارم آگاه گشتهست باز
سپاه آوریده ز هر سو فراز
چنین خیره ما را نباید نشست
نباید که دشمن شود پیشدست
برافکند یزداد هر سو نوند
به استخر شد لشکری زورمند
بفرمود تا عرض دادش دبیر
دبیری پسندیده و یادگیر
فزون بود پنجه هزاران سوار
پیاده برآمد همی سی هزار