ایرانشان » بهمن‌نامه » باز آمدن بهمن از هند به ایران و رها کردن زال و دختران رستم از بند » بخش ۱۰ - نامه نبشتن برزین آذر پیش پارس پرهیزگار و رزم کردن ایشان

نویسنده را گفت پیش آرنی

یکی نامه از مشک تر کن به وی

سر نامه کرد ای جهاندیده پارس

نه مردم شناس و نه نیکی شناس

نیاید همی شرمت از کار خویش

ازین زشت وارونه گفتار خویش

نه تو بنده دوده نیرمی

نه پرورده نامور رستمی

نه از وی تو این پایگه یافتی

کنون با سپه تیز بشتافتی

سخن پیش ما ساخته پای دام

فریبنده گشته به نیرنگ خام

مرا گویی از کینه جُستن بگَرد

نگردم که مردم نخواند به مرد

کدامین تو دیدی به گیتی پسر

به دشمن یله کرد خون پدر

به ویژه پدر چون فرامرز گو

که چون او به گیتی نیامد ز نو

به رزم اندرون زنده پیل دمان

به بزم اندرون ماه با پرنیان

گهِ کینه چون اژدهای سیاه

گهِ خنده مانند دو هفته ماه

نکو گفت دانای پرهیزگار

پدر هست همتای پروردگار

به کین پدر گر نکوشد پسر

ز مادر بُوَد بی‌گمان بدگهر

تو گر رزم را آمدستی مپای

ببینیم تا خود چه خواهد خدای

و گر پند را آمدستی تو بند

بدادی شنودیم رو بی‌گزند

برو تا یکی دیگر آید به پیش

نباشی تو بدگوهر و زشت کیش

چو پاسخ چنین یافت پرهیزگار

ز تخم جهان پهلوان هر چهار

بیاراست صف سپه را تمام

هم از بهر کین جُستن و بهر نام

بخواند و بریشان همه کرد یاد

پس آنگه دمیدند برنای باد

برآراست دست چپ و دست راست

غو کوس آوای گردان بخاست

به قلب اندرون کاویانی درفش

همه روی هامون چو سرخ و بنفش

سیه مرد را گفت بر میمنه

ز گیلان سپاهی همه یک تنه

سوی میسره گُرد سرخوی بود

جناح سپه پور کرکوی بود

خود استاده در پیش صف همچو شیر

همان دختر پهلوان دلیر

وز آن‌سو برون تاخت بر میمنه

سپاهی سرافراز و کوه بنه

ستیزه بر آن دست چپ رفت باز

ز گیلان سپاهی همه سرفراز

جناح سپه نامور شیر زیل

کزو بیشه بگذاشتی شیر و پیل

سپهبد به قلب اندرون سپاه

به پیش اندرش رستم کینه‌خواه

ازین‌سان دو لشکر بیاراستند

سپیده دم از جای برخاستند

دم نای رویین برآمد ز دشت

ز گَرد سواران هوا تیره گشت

جهان گفتی از دام آهرمنست

زمین کوه تا کوه در جوشنست

خروش سواران و بانگ گروه

بدرید گفتی در و دشت و کوه

همانگه از ایران یکی نامدار

برون رفت با جوشن کارزار

به زیر اندرون سیمگون اشهبی

به سر بر یکی خُود چون کوکبی

بپرسید تا کیست پرهیزگار

سیه مرد بود آن دلاور سوار

چو باد دمان از میان سپاه

بیامد سوی دشت آوردگاه

چو گویی که بر دشت میدان کند

و گر زنده پیلی که جولان کند

چو برزین که بدیدش پسند آمدش

بدان چابکی ارجمند آمدش

دلش رزم را خواستاری نمود

که خود هیچ ناورد کرده نبود

همانگه بپوشید خفتان جنگ

به پیش سیه مرد شد بی‌درنگ

به برزین سیه مرد گفت ای سوار

تو نام و نژاد از که داری بیار

چنین داد پاسخ که برزین منم

سَرِ جنگجویان این کین منم

ز پشت فرامرز دستان سام

سوار زمانه یل نیکنام

نژاد و بزرگی چو بازش نمود

سپهدار گیلان نمازش نمود

بدو گفت کای نامور پهلوان

چرا رنجه گشتی چنین ناتوان

بمان تا یکی دیگر آید برم

که هنگام کین باشد اندر خورم

تو فرزند آن پهلوانی که دست

ز دستش بخایید آن دیو گست

ببخشید بر ما چنان چند بار

که لشکر شکسته شد و شهریار

کنون با تو ناورد من چون کنم

به پاداش این نیکویی چون کنم

چنین پاسخ آورد کآری رواست

به پیش آی کاین آرزو مر مراست

سیه مرد گیل اسب را ران نمود

برآمد ز جا اسب گیلی چو دود

گران سنگ زوبین رها شد ز بال

سپر پیش کرد و بدرید یال

سنانش برون شد ز پشت سپر

نشد هیچ بر جوشنش کارگر

سرافراز برزین برآورد برز

چو باد اتدر آمد برافراخت گرز

سپهدار زیر سپر کرد سر

سپهبد گرفتش دوال کمر

چو بنمود نیرو ربودش ز زین

سوی لشکرش بُرد و زد بر زمین

بکشتنش رستم برآهخت تیغ

مکُش گفت او را که باشد دریغ

سواریست کاندر جهان فراخ

نباشد بدین برز و این یال و شاخ

بساید همی ابر تیره سرش

نتابد همی پیل بر پیکرش

به بندش همی دار تا روزگار

چگونه نماید به ما روی، کار

عنان باز برتافت شد سوی جنگ

درآمد به ناوردگه بی‌درنگ

چو دید آنچنان پارس پرهیزگار

برون زد یکی باره کارزار

به ناوردگه تاخت اندر زمان

بدو راند چون اژدهای دمان

نژادت بگو تا بدانم که کیست

که بر روزگارت بباید گریست

بدو گفت پور فرامرز گُرد

به دانش گُوی نیست با دستبرد

فرامرز را بود رستم پدر

نبیره جهان پهلوان زال زر

چو دستان سام نریمان گُرد

به دانش گوی نیست با دستبرد

بگو تا که دارد بدین‌سان گهر

نیاکان گردنکش نامور

چو نام نیاکان بگفتم تمام

چنان دان که برزین مرا هست نام

به کین فرامرز بستم میان

ایا مرد فرتوت خیره زبان

که رایی بگو تا چه نامی به نام

نژادت کدامست و بابَت کدام

منم پارس گفت ای سر سرکشان

ز باب و نیای تو دارم نشان

چهل سال شد تا که جنگست و بس

از ایران تبه گشت بسیار کس

چو آرام بگرفت گیتی دگر

به پرخاش جُستن تو بستی کمر

رها کن تو آزار شاه گزین

به چشم خرد کار گیتی ببین

خرد جوی و آهستگی پیشه کن

ز کار جهان یکسر اندیشه کن

که گر شه فرامرز یل را بکُشت

مشو هیچ با چرخ گردان درشت

بسی سرکشان را سر آمد زمان

بزرگان و شاهان و گُندآوران

سزد کز سر داد و نیک اختری

به بانوگشسب اندرو بنگری

نیاسود و خون برادر بخواست

چنین نامور در جهان خود کجاست

از آن پس که شمشیر کین برکشید

خروشید و ناف پشوتن درید

ز گاه کیومرث با فَرّ و داد

ز مادر یکی چون پشوتن نزاد

همان نامور پور گشتاسب بود

نبیره جهاندار لهراسب بود

هنرمند و با دانش و با گهر

کجا شاه را بُد برادر پدر

اگر بندتان کرد شه چند گاه

نباشد چنین کار شه را گناه

به ایزد کجا او پشیمان شده‌ست

به پوزش بَرِ پاک یزدان شده‌ست

ندارد جز از دیدنت آرزوی

چنین گفت آن شاه آزاده‌خوی

که برزین یل گر بیاد برم

سپارم بدو کشور و افسرم

بیا تا بَرِ شاه ایران شویم

جوان‌بخت خندان و شادان شویم

ز من بشنو ای گُرد با زیب و فر

کمربند پیش شه نامور

جهان پهلوان باش و کوتاه کن

کزین خوب‌تر من ندارم سخن

چو بشنید، گفت ای پسندیده مرد

دلت آرزو کرد با ما نبرد

نکو داشتی رنج ما را سپاس

زهی نیکدل مرد نیکی شناس

چو پیش آمدی بر گُزین رزمگاه

منه بیش بر چرخ گَردان گناه

برفتند و دشتی گُزیدند دور

پی هر دو برداشت پر مایه تور

نظاره همی کرد تا چون بُوَد

که را پیرهن باز پر خون بود

چو آن سرکشان با هم آویختند

ز کین هر دو باره برانگیختند

بسی جهد کردند بر یکدگر

نیامد سلیح یکی کارگر

شکسته همه نیزه‌ها از گزند

گسسته کمان و بریده کمند

نه کردار مرد و نه رفتار بور

نه با مرد توش و نه با باره زور

هنر دور گشت از یل پیلوار

دژم گشته زیشان دل روزگار

سرانجام برزین یل اسب جنگ

برافکند و زد بر کمرگه دو چنگ

همانگه بزد دست پارس دلیر

گرفتش کمربند و آورد زیر

چو باد اندر آمد نشست از برش

بدان تا ببرد گرامی سرش

چنان دید رستم یکی و یله کرد

درآمد به سان یکی تیره گرد

برافراخت یال آن نامور

بزد گردنش را به گیلی تبر

سر پارس پیش اندر آمد ز بار

چنین آدم آویزش کارزار

همی تا نمانَد به تن در روان

امید از روان کی تواند توان

ز دشمن چو برزین رها گشت زود

به اسب اندر آمد به کردار دود

ببوسید دست و بَرِ تور باز

بدو گفت کای یار گردن‌فراز

سپاس از تو دارم بدین جان پاک

و گر نه مرا کرده بود او هلاک

بدو گفت بردارم از تن سرش

وز ایدر فرستم بَرِ لشکرش

چه خواهی بدو گفت ازین مستمند

که مرده‌ست بر خاک تیره نژند

برفتند و بر جاش بگذاشتند

چنان زنده‌ای مرده پنداشتند

چنان بُد که سرخو، بدو برگذشت

مر او را همی جُست بر پهن دشت

چو افکنده دیدش مر او را به خاک

فرود آمد و جامه را کرد چاک

خروشید و گفت ای دلاور سوار

چه آسیب دیدی ازین روزگار

که را پرسم اکنون ازین کار تو

ز که جویم این کین و آزار تو

همی گفت و زاری نکرد ایچ کم

همی رفت از دیده آتش ز غم

تن خسته را پهن بگشاد گوش

ز بیهوشی اندر تن آورد هوش

سر از خاک برداشت و گفت ای جوان

میندیش کز من برفت این روان

یکی چاره کن گر توانی مرا

کز ایدر به لشکر رسانی مرا

بپرسید سرخو که این زخم بد

نگویی مرا تا بدین‌سان که زد

بدان خستگی پارس چون خفته بود

همی باز گفت آن کجا رفته بود

ببستش همانگاه بر اسب خویش

ببُرد و پیاده همی رفت پیش

به لشکرگه آوردش آن شیرمرد

سر و روی و مویش ز خون پاک کرد

چو برزین ز لشکرگه آمد به دشت

ز گردون خروش سپه برگذشت

بفرمود تا حمله کردند پاک

ز لشکر خروش آمد و چاک چاک

رباینده شد نیزه جان‌ربای

گزاینده شد تیغ مردم‌گزای

سر تیر پَرّان روانجوی شد

ز خون دشت کین چون روان جوی شد

هوا بستد از دست خورشید دم

زمین شد ز خون یلان پر ز نم

در آن آتش رزم بانوگشسب

ز پس کرد یکبارگی روی اسب

سوی لشکر بهمن آورد روی

سری رزم‌ساز و دلی کینه‌جوی

کشیدند تیغ آن چهار اژدها

نیامد کس از چنگ ایشان رها

چو لشکر چنان دید کان هر چهار

کشیدند شمشیر زهر آب دار

گریزان برفتند بر راه بلخ

بریشان جهان گشت تاریک و تلخ

ببستند مر پارس را بر ستور

دژم گشته از کار کیوان و هور

گریزان و رستم پس اندر دمان

سر آمد بسی سرکشان را زمان

سه روز اندر آن تاختن بود تور

همه کُشته دیدند نزدیک و دور

به روز چهارم سپه بازگشت

از آن رزم گیتی پر آواز گشت

بیاورد چندان ز دشمن اسیر

که اندازه آن نداند دبیر

گرفتند چندان ستور و بنه

که شد با نوا مردم یک تنه

سراپرده و خیمه و رخت و ساز

گرفتند و شد لشکرش بی‌نیاز

سپهبد به شادی و رامش نشست

گرفته شب و روز باده به دست

چو یک هفته بگذاشت با نای و نوش

ز شادی دل لشکر آمد به جوش

به هشتم سپهبد چنان کرد رای

که از کین بهمن بجنبد ز جای

دو ره ده هزار از دلیران گُرد

به بانوگشسب دلاور سپرد

گُسی کرد بر راه بلخ آن سپاه

برفتند منزل به منزل به راه

خود و رستم تور و گُردان خویش

همی بود شادان به ایوان خویش

همه روز با مرزبان و تخار

همی کرد بر کوه و صحرا شکار

شب تیره روشن به دیدارشان

به جز رود و رامش نبّد کارشان