شهنشاه مر جامه را کرد چاک
کلاه از سر انداخت بر روی خاک
بپردخت از آن بارگاه انجمن
سخن رفت از آن گونه با رایزن
که این را چه چاره سگالیم باز
که شد کار برزین به ما بر دراز
بدو گفت فرزانه پاکتن
که ای نامور شهریار ز من
یکی لشکری ساز از ایران سترگ
بر ایشان یکی نامداری بزرگ
چو پیوسته گشت این دو لشکر به هم
دل شاه ایران نباشد دژم
جز از پارس این رزم را نیست کس
که مردی بزرگست و با دسترس
همانگاه با پارس پرهیزگار
بگفت و سپه را برآراست کار
سپه ده هزار از یلان برگُزید
از اختر یکی روز فرخ بدید
سپه را گُسی کرد شاه دژم
به ساری به رسیدند هر دو به هم
پذیره شدندش سران سپاه
به کرکوی یل برنهاده گناه
ز کرکوی پرسید و از کار اوی
هم از رستم تور و کردار اوی
همه دختر پهلوان باز گفت
سخنهای تور سرافراز گفت
بگفت آنک مر مرزبان را ببست
دل ما را بدان بستن او بخست
وزان رزم کرکوی و آوردگاه
که چون گشت بر دست او بر تباه
چو بشنید پاسخ چنین کرد یاد
که گستاخ بر زور خود کس مباد
چه بایست در بیشه کردن کمین
ز بهر یکی اسب با ساز و زین
چنین کرد کرکوی تا لاجرم
دل ما شد از کشتن او دژم
ز برزین بخواهم من این کین اوی
کنم تیره روشن جهان بین اوی
به برزین چو آگاهی آمد ز پارس
دژم شد ازو مرد نیکی شناس
به جایش همی گفت اگر شهریار
بُدی بهترستی درین کارزار
من او را یکی نامور دیدهام
به مردی ورایش پسندیدهام
درین بود کز ره سواری نژند
یکی نامه آورد کرده به بند
سرش برگشادند و برخواندند
ز گفتار خیره فروماندند
چنین بود کای پهلوان بزرگ
نشاید شدن با زمانه سترگ
مکش گردن از راه گیهان خدیو
خرد را رهایی دِه از دست دیو
که هر کس که از شاه ایران بگشت
چنان دان که از راه یزدان بگشت
همانا که باشد ترا این درست
که هرگز نیابی تو شاهی نخست
تویی پهلوانزاده و پهلوان
فزونی مجوی اندکی تا توان
پسر را همان بِه که رای پدر
نگه دارد و نگذرد ز استر
سبویی که باشد نهاده درست
از آن بِه خردمند جای نجُست
مرا شاه ایران از آن پیش تو
فرستاد تا مرهم ریش تو
بسازم برون آرم از دلت کین
بیایی بَرِ شهریار زمین
جهان پهلوان باشی و مرزبان
ز تو گشته خشنود شاه جهان
چو فرمان یزدان به جای آوری
دلت زی خرد رهنمای آوری
زبان را بسی رنجه کردهست شاه
به پوزش وگرنه نکرد او گناه
بدین آمدم من که پوزش کنم
ترا نیز لختی نکوهش کنم
نه از بهر آن آمدم با سپاه
شوی خیره بر دست ما بر تباه
مکن نیز فرمان دیو نژند
به جای آر آزرم شاه بلند
ترا بهترین کار پند منست
گزند تو یکسر گزند منست
ترا سود دارد سخنهای من
نگر تا نگردی تو از رای من
کزین پس نباشد ترا روی کار
گر آسیب یابی تو زین روزگار
همی پند گویم من از روی مهر
ندانم که چون گشت خواهد سپهر
سخن هر چه داری سراسر به دل
بگوی و مپوش آفتابش به گِل
چو خواننده از سر به پایان رسید
به جز پاسخش هیچ چاره ندید