ایرانشان » بهمن‌نامه » باز آمدن بهمن از هند به ایران و رها کردن زال و دختران رستم از بند » بخش ۲ - آمدن شاه بهمن به سیستان به مهمانی زال و خواهش زال و گردان به زریر

به گردان بفرمای و بر لشکری

هر آن کس که دارد ره مهتری

بفرمود تا سه هزاران سپاه

هم اندر شب آگاه کردند شاه

هزار از بزرگان کشور خدای

هزار از دلیران کشور گشای

هزار از غلامان زرین کمر

به رخسار ماه و به لب چون شکر

دگر روز با صد هزاران سوار

سوی شهر شد نامور شهریار

در آمد به ایوان دستان سام

دل از روزگارش رسیده به کام

جهاندیده دستان بی‌بال و پر

بیامد بَرِ شاه خورشید فر

به پیشش ببوسید روی زمین

بسی خواند بر شهریار آفرین

نشستند بر تخت زر شاه و زال

چو دانا که دستور باشد همال

بزرگان همه زیر تخت بلند

نشسته به زانو به جای پسند

سپاهی دگر صف کشیده به پای

بهشتست گفتی نوآیین سرای

ببردند زی خوان شهنشاه را

پس از وی بزرگان درگاه را

وز آن پس سپه را بدادند نان

پو پردخته گشتند از همگنان

ز خوان سوی مجلس کشیدند راه

نشستند بر تخت، دستان و شاه

مر او را به بر پارس پرهیزگار

گرفته ز پیری و از روزگار

بزرگان به باده کشیدند بال

یکی جام می خورد با شاه زال

چو برگشت چندی می لعل رنگ

خرد را ز پیشش نیامد درنگ

جهاندیده با پارس چیزی بگفت

نهانی چنان چون بُوَد در نهفت

به زیر بغل برگشادش دو دست

بیازید دستان و بر پای جَست

تخاره یکی جام بر کف نهاد

بیاورد نزدیک دستان چو باد

چنین گفت دستان که ای پادشاه

که بر چرخ بادات همواره گاه

همه کار و کردار تو داد باد

دل زیر دستان ز تو شاد باد

به یک دم فرو خورد جام نبید

بخندید شه کان شگفتی بدید

به بازی چنین گفت کای پهلوان

چنین باده خوردن کسی چون توان

پدیدست کز سرکشانی هنوز

به می خوردن اندر جوانی هنوز

بخواه آرزو هر چه خواهی ز من

که کامت روا دارم از خویشتن

بدو گفت شاها نیامدش گاه

چو هنگام باشد بخواهم ز شاه

پس از وی بپیمود داننده جام

بخورد آن به یاد شه نیکنام

به یک دم مران باده را نوش کرد

یلان را ز گفتار خاموش کرد

چنین گفت کای شهریار جوان

ز یاد توام تازه‌تر شد روان

یکی مرد فرتوت فرسوده‌ام

میان بندگی بسته تا بوده‌ام

ز هنگام کیخسرو پاکدین

همی رنج بینم به ایران زمین

پرستنده در پیش گشتاسب شاه

همان پیش فرخنده لهراسپ شاه

به زیر بغل فرخ اسفندیار

بپرورده و داشته بر کنار

کنون شاه را چون یکی بنده‌ام

شب و روز پیشش پرستنده‌ام

اگر آرزویی بخواهم رواست

که شه بر روا داشتن پادشاست

بدو گفت خسرو چه خواهی بگوی

ترا هست نزدیک من آبروی

چنین داد پاسخ که هنگام نیست

مرا اندرین گر چه آرام نیست

چو از پهلوان گفته آغاز شد

زبانم بر آن گفته دمساز شد

به جام آخت دست از پی وی رهام

کجا بخت نصرش نهادند نام

چو پر کرد و برخاست از پیش کی

ز پیری تنش گشته مانند نی

چنین گفت کای پادشاه زمین

خداوند ایران و دارای چین

به کام دل شاه بادا جهان

مگیرادش اندیشه ناگهان

اگر شاه بخشنده رای آورد

مرین پیر را دل به جای آورد

مرا میرِ دولت نهادی تو نام

کنون شهریارا رسیدی به کام

سزد گر برآری مرا آرزوی

که بخشنده بِه شاه آزاده خوی

بدو گفت برگوی تا چیست رای

که آرم من آن آرزویت به جای

نگویم بدو گفت تا پیشتر

بگویند فرزانه و زال زر

بخورد و بیامد به جای نشست

شده پشت او کوژ و آلوده دست

پس از وی بهانروز برخاست گفت

که شاه جهان با مهی باد جفت

از آنگه که لهراسب شه شاه گشت

جهان را سوی روشنی راه گشت

یکی بنده‌ام زین میان سپاه

کشیده بسی رنج در پیش شاه

اگر شاه بیند یکی کام من

برآرد گران‌تر شود نام من

بگو تا چه خواهی بدو گفت شاه

که من آرزویت برآرم به گاه

بهانروز گفت ای شه نیکخوی

زبانم ببسته‌ست ازین آرزوی

چو یاران پیشین بخواهند کام

چنان دان که آن آرزو شد تمام

مر آن آرزو دان که بار نخست

سرافراز دستان و فرزانه جُست

به یک دم بپرداخت آن جام می

همی پادشاه جهاندار کی

پس از وی سرافراز بانوگشسب

که از تن بکندی همی یال اسب

بیازید و آن جام پر باده کرد

به یاد شهنشاه آزاده خورد

چنین گفت کاین باده خوشگوار

فزون باد بر جان این شهریار

مبیناد غم تا بُوَد در جهان

پرستنده وی کهان و مهان

به راه اندرش بخت همراه باد

سر تیغ او مرگ بدخواه باد

یکی بنده باشم من از بندگان

پرستنده‌ای زین پرستندگان

دلیری چو با شاه ایران کنم

فزون زان کجا با دلیران کنم

ازین سرکشان کس نیارست گفت

ز رازی که داریمش اندر نهفت

که یاران پیشین بخواهند کام

چنان دان که شد آرزوها تمام

ز گستاخی این آرزو آشکار

همی کرد خواهم من ای شهریار

کنون ای سرافراز شاه زمین

چو بخشایش آمد ز دل رفت کین

اگر ما گنهکار بودیم شاه

ببخشید ما را سراسر گناه

گر از کهتری روی برتافتیم

همانا که پاداش خود یافتیم

چو شه کرد دور از دل آزار ما

یکی نیکویی ماند در کار ما

ز برزین آذر گناهی ندید

برین گفت‌ها بر تباهی ندید

ز خسرو سزد گر به ما بخشدش

مگر بخت تاریک بدرخشدش

برآمد از آن بزمگاه آفرین

نهادند سر همگنان بر زمین

چنین گفت شه با دلیران رزم

که امروز هنگام شادیست و بزم

چو فردا شوم سوی آرام خویش

بیابد ز من هر کسی کام خویش

بزرگان همه شادمانه شدند

به مستی همه سوی خانه شدند

دگر روز بر تخت بنشست شاه

به درگاه رفتند یکسر سپاه

جهاندیده دستان و آن دختران

تخاره دگر مرزبان و سران

بَرِ شاه رفتند روز دگر

همه بسته مر بندگی را کمر

نمودند پوزش شهنشاه را

ز بهر سپردن چنان راه را

وزان پس بدو گفت زال ای گُزین

که چیزی زبان داد شاه زمین

بر آن بر همه بزمگه شد گوا

شهنشاه کژی ندارد روا

چه گفتم بدو گفت فرخ نژاد

ز مستی مرا نیست گفتار یاد

نشاید که یادآوری کار مست

چه باد بزان و چه گفتار مست

جهاندیده گفتار او کرد یاد

ز برزین آذر زبان برگشاد

که گر شاه گیتی ببخشایدش

ببخشدش و از بند بگشایدش

ببندد میان چون دگر بندگان

پرستش کند چون پرستندگان

به دستان چنین گفت شاه زمین

که دیگر نخواهم که گویی چنین

همی گوییم بسته نر اژدها

ز بند گران کرد باید رها

همی آن چنان دوستداری مگر

که گردد مرا کار زیر و زبر

چو من بند بردارم از پای اوی

گر آید به کین خواستن رای اوی

بشوراند این آرمیده جهان

کند داوری تازه از ناگهان

ترا ای پدر ار چنینست رای

بگو تا من این رایت آرم به جای

چنین داد پاسخ که پرگَست باد

شهنشاه را بر جهان دست باد

مبادا به گیتی جز از کام شاه

همه بر سر تخت آرام شاه

زمین بوسه داد و برفت از برش

ز گفتار او خیره گشته سرش

چو دریافت برزین آذر که شاه

چه داده‌ست پاسخ به زال و سپاه

دم سرد برزد ز جان دژم

ز نرگس گل زرد را داد نم

به دستان همانگه یکی نامه کرد

که از شاه ایران به یکسو مگرد

یکی چاره کن تا مرا زین گزند

رهانی و برداری این سخت بند

به روز جوانی به زندان تنگ

بتر زانکه پیری به کام نهنگ

چو نامه به دستان رسید و بخواند

ز دیده به رخسار بر، خون فشاند

همی گفت کز چاره دستم گسست

ز خواهش زبانم به یکباره بست

مرا کاشکی شاه فرمانروا

ببستی به جایش به زندان نوا

بپنداشتی ای گرامی پسر

که دارد همی سست کارت پدر

چنین گفت بانوگشسب آنگهی

که من بر سر چاره دانم رهی

ازو چون رهایی نیاید پدید

امید از روانش بباید برید

همانگه بیامد به پیش همای

در آمد به درگاه پرده‌سرای

در آمد ز در مرد خسرو پرست

که دخت جهان پهلوان بر درست

همای هنرمند پیش آمدش

که گفتی که چون خون و خویش آمدش

بپرسید و بگرفت دستش به دست

بیاوردش از ره به جای نشست

بدو گفت کای دختر پهلوان

چه دیدی از آسیب چرخ روان

فراوان ترا رنج و سختی رسید

به گیتی کس این رنج و سختی ندید

به مرگ برادر ترا باد مزد

همه روزگار تو باد اورمزد

بدو گفت کای بانوی بانوان

به بخت تو و فَرّ شاه جوان

به خوبی همه کارها بازگشت

زمانه دگر باره دمساز گشت

یکی کار مانده‌ست با شاه راد

ز ما کس نیارد همی گفت یاد

دویدم به پیشت به خواهشگری

که بانوی شاهی و نیک اختری

بخواهی تو برزین یل را ز شاه

که داری به نزدیک شه پایگاه

به جای آورد خسرو آزرم تو

ازو بند بردارد از شرم تو

بپذرفت بانوی ایران زمین

که او را بخواهد ز شاه گزین

شهنشه چو آمد به پرده‌سرای

چنین گفت کای شاه کشورگشای

تو آنی که گردون چو هامون کنی

بیابان ز خون رود جیحون کنی

به کابل بکشتی فرامرز را

نماندی دلیران آن مرز را

تو کردی ز کین زال را در قفس

ترا بود بر سرکشان دسترس

به هندوستان چون کشیدی سپاه

که یارست بستن به پیش تو راه

بیابان و گرما و زنبور کوه

به فَرّ تو ببرید شاها گروه

به دریا و بر ژرف راندی سپاه

کسی در نیامد بدان کوه و راه

ز دخمه تو برداشتی پای رنج

بسی سالیان‌ها نهاده ز گنج

کنون گر ز برزین پژوهش بود

ترا از بزرگان نکوهش بود

که باشد که داری تو او را به بند

چنین از بزرگان نیاید پسند

رها کن مر او را و بخشایش آر

ببندد میان پیش تو بنده‌وار

وگرنه رود بر ره باختر

نبینی به ایران زمینش دگر

یکی کودکی خرد هندو نژاد

ز هندو چه خیزد که آرد به یاد

سر سرکشان گفت کای ماه من

به خاک اندر آری همی گاه من

مرا این درستست کان دیوزاد

چو کردد رها کینش آید به یاد

چنان باغبان کش پسر شد تباه

بیفکند دنبال مار سیاه

میان دو تن چون برافتاد کین

نخفتند کس زان سپس بر زمین

چو بسته فرو ماند فرخ همای

ز تشویر گشته سرانگشت خای

بیامد بگفت آنچ دید و شنید

که برزین ازین بند ناید رهید

دگر روز چون شاه بر تخت شد

ز لشکر دَرِ شاه پردخت شد

به جم سپهبد چنین گفت شاه

که رو برگزین ده هزار از سپاه

دل و جان برزین تو خرسند کن

برو تا به ماهان در و بند کن

بدانجا همه راست کن ساز و برگ

که جایش همانست تا گاه مرگ

گزین کرد جم ده هزار استوار

پیاده ز گیلان ده و دو هزار

بیاورد برزین یل را به بند

نشاندند بر پشت پیلی بلند

بیفکند بر سر گلیم سیاه

نظاره شده شهریار و سپاه

سوی زال کس کرد از آن انجمن

ز خویشان و پیوند خود تن به تن

که ما را همی برد خواهند زود

ندانم که گردون چه خواهد نمود

به من گر نمایند دیدارتان

دلم تازه گزدد ز گفتارتان

بُوَد کاین ستمکاره چرخ روان

بپردازد از من به زندان روان

نبینم شما را دگر باره باز

روانم بماند به گُرم و گداز

ز گفتار او سال پیموده پیر

فرو ریخت خون از دو دیده به زیر

فرستاد پاسخ که از پیش شاه

نیاریم کردن از آن سو نگاه

وگرنه چه خواهد جز از دیده کور

که بیند بدان دیده تابنده هور

بیاییم اگر شاه فرمان دهد

مر این درد را روی درمان دهد

سپهبد سوی خسرو این یاد کرد

چنین گفت کای شاه آزاده مرد

سزد گر مرا آرزو نشکنی

به دیدار زالم تو شادان کنی

چنین داد پاسخ ورا شاه گو

که آنست دستان که دیدش رو

نه با تو بهم بود ده سال پیش

همه پیش تو در به خویشان خویش

سپهبد خجل شد ز پاسخ چنان

تو گفتی به دلش اندر آمد سنان

چنین گفت کای شاه کشورگشای

برفتیم تا خود چه خواهد خدای

وزان جایگه برگرفتند راه

چنین تا به ساری در آمد سپاه

به ساری یکی نامبردار بود

که بر لشکر گشن سالار بود

هشیوار گُردی به نام استوان

دلیر و هنرمند و روشن روان

پذیره شد او پیش جم با سپاه

به شهر اندر آورد وی را ز راه

ز ساری پسر راهمان روز جم

گُسی کرد با پیل و لشکر بهم

پیاده سپاهی هر آن کس که بود

سراسر برفتند با پیل زود

دهی بود در راه و چاهی بزرگ

دران دِه بُدی نامداری سترگ

کجا رستمِ تور بودیش نام

به مردی تمام و دلیر و همام

در آن دِه یکی دختری دلگسل

همی داشتش دوست از مهر دل

مر او را پدر سخت درویش بود

هم از بی‌نوایی دلش ریش بود

یکی مرد بازارگان بود نیز

بسی داشت بر مرد درویش چیز

مر این سیم‌تن را همی داشت دوست

ز مهرش به تن بر، بدریده پوست

درم خواست از مرد درویش گفت

که درویشی از وی نشاید نهفت

نهانی نماند همی مُشک و مهر

تهی دست را بد بُوَد رنگ چهر

اگر سیم داری بسنج و بیار

وگرنه به من دخترت را سپار

چو دختر به دینار بفروختی

چنان دان که وام کسان توختی

تو از رنج رستی ز گفتار من

یکایک رسیدم به دینار من

به ناکام دختر بدو داد مرد

برست آنگه از رنج و گفتار سرد

مکن وام اگر باشدت مغز و هوش

نگر تا نباشی تو دختر فروش