ایرانشان » بهمن‌نامه » رفتن شاه بهمن به کشمیر به طلب دختران و خواهران فرامرز » بخش ۱۸ - درآمدن شاه بهمن در دخمه گرشاسب و نریمان و سام و رستم

جهانجوی از آن کار دل تنگ کرد

که با یکدگر لشکرش جنگ کرد

دگر روز با تندبر شهریار

چو فرزانه و پارس پرهیزکار

پیاده برفتند با ده غلام

بدان قبه اندر نهادند گام

برابر برآورده ایوان چهار

بر ایوان‌ها پرده شاهوار

ز زر کهن پرده‌ای بافته

یکی دیگر از سیم برتافته

سه دیگر ز پولاد همچون زره

چهارم دگر پر ز بند و گره

یکی خانه چهار سو در میان

چنان کس ندیدی ز ایرانیان

در آن خانه رفتند یکسر بهم

دل هر یک از رزم دوشین دژم

یکی خانه دیدند تاریک ناک

در آمد خَمِ پای ایشان به خاک

شگفت آمدش مرد فرزانه را

دریغ آمدش خاک در خانه را

همی گفت پرمایه گرشاسب گرد

که گوی از دلیران گیتی ببرد

چرا کرد در خانه خاک نژند

همانا ز دانش نیاید پسند

همانگاه برداشت لختی از اوی

همه مُشک بود و ازو رفته بوی

نهاده ز شیران زرین چهار

یکی تخت بر پشتشان شاهوار

بخوابیده بر تخت جنگی چهار

یکایک به سان درخت چنار

شده دور از آن سرکشان فرهی

چو سروی که گردد چمن زو تهی

جهانجوی بر تخت بنهاد پای

ابا شاه قنوج و با رهنمای

رسیدند نزد نخستین فراز

چو چادر گرفتند از روش باز

یکی کالبد بود با شاخ و یال

ز تیری تنش گشته مانند نال

سری گِرد و ریشی سپید و دو شاخ

کمرگاه باریک و سینه فراخ

نبشته یکی تخته در زیر سر

چو برداشت و برخواند آن نامور

چنین بود کای بهمن اسفندیار

شدی بر جهان سر به سر کامکار

مرا آگهی بود ازین کار تو

نه پاداش ما بود کردار تو

نگر تات نفریبد این روزگار

که جایت همینست فرجام کار

مرا هشتصد سال و سی سال بود

هنر بود و شمشیر و کوپال بود

به چین اندر از من گه کارزار

به یک حمله هشتصد هزاران سوار

همه یکسره روی برگاشتند

زر و خواسته خوار بگذاشتند

ز شهر سر ندیب چندان سپاه

بیامد کجا تنگ شد جایگاه

همانا که بودش هزاران هزار

دلیران جنگی در آن کارزار

ده و دو هزاران ز پیلان نر

گَهِ رزم مانند مرغان به پر

چو برداشتم گرز سیصد منی

برانگیختم باره آهرمنی

چو گرگ اوفتاده میان رمه

پراکنده کردم سراسر همه

پراکنده گشت آن سپاه گران

تو گفتی نبودند گندآوران

کنونم ببین اوفتاده نژند

روان رفته و مانده تن مستمند

ز من فرهی روی برگاشته

بدین‌سان مرا خوار بگذاشته

بدین پادشاهی و اندک سوار

نگر تا نتازی تو ای شهریار

ببین زور و توش جهان بین من

یکی دست کن زیر بالین من

ز چیزی که ایدر نهادم ز گنج

تو بردار تا باشدت پای رنج

سرافراز بهمن ز جای نشست

بیازید و آنگه فرو کرد دست

دو پاره ز الماس بیرون کشید

فرو ماند هر کو در آن بنگرید

که گر برکشیدی کس آن را به سنگ

دو من بیش بودی چنان آب و رنگ

سرافراز گرشاسب بود آن دلیر

کزو بیشه بگذاشتی نره شیر

وز آنجا بَرِ دیگری آمدند

چو چادر ز رخسار او بستند

میانش یکی کالبد بود مرد

گُل روزگارش دژم گشته زرد

جهان کرده موی سیاهش سپید

بریده ز کیتی سراسر امید

نبشته به مُشک از بَرِ تخت عاج

که ای شاه با باره و تخت و تاج

همی تا به گیتی دری، داد کُن

مرا بین و از خویشتن یاد کُن

فریدون مرا داشت پشت و پناه

بدان تا بشستم ز گیتی گناه

ببستم فرومایه ضحاک را

کشنده چنان مرد بی‌باک را

به مغرب کجا دیو گشت انجمن

به تنها بر ایشان زدم خویشتن

چو آمد برم دیو سوری به جنگ

به یک زخم من کشته شد بی‌درنگ

دگر دیو وشی به هنگام کین

به نیرو زدی آسمان بر زمین

هم‌آورد او آتش انداختی

ز هر گونه‌ای خویشتن ساختی

چنان کشتمش زار و بیچاره‌وار

که مُرده شد از آتش کارزار

هزیمت شد آن لشکر نره دیو

به فرمان یزدان گیهان خدیو

مرا چارصد سال و هشتاد سال

هنر بود و نیرو درین شاخ و یال

همه کارم این بود تا بوده‌ام

ز جوشن زمانی نیاسوده‌ام

سرانجام من بین تو شاها کنون

که گویی نبودم به گیتی درون

همه بازگشتن بدین تیره خاک

سرانجام هر زندگانی هلاک

درین زیر بالین من پای رنج

نهادست بردارش از بهر رنج

سه پاره ز یاقوت رخشنده شاه

یکایک برون کرد از آن جایگاه

همه خانه رخشان شد از رنگ اوی

گران‌تر ز زر کهن سنگ اوی

نریمان گرشاسب بود آن نژند

روان رفته و مانده تن مستمند

چو پیش سه دیگر شد آن سرفراز

ز چادر برهنه رخش کرد باز

یکی کالبد دید چون کوه ژرف

بری پهن و ریشی سپید و شگرف

روان رفته و تن بمانده به جای

رسیده برو آفرینِ خدای

بپرسید بهمن که این مرد کیست

که بر روی او بر بباید گریست

چنین گفت فرزانه با شاه شیر

که سام نریمان بُوَد آن دلیر

چو برداشت فرزانه پرمایه تخت

نبشته که ای شاه پیروز بخت

به گیتی بدین شهریاری مناز

اگر چه بُوَد شهریاری دراز

مرا سیصد و نیز هشتاد بود

که کارم زدن گرز پولاد بود

به مردی و نیرو به هنگام من

چو من کس نبود اندر ایام من

یکی نیزه آهنین داشتم

سرش از بَرِ چرخ بگذاشتم

صد و شصت من گرز پولاد من

به گیتی که را بود همتای من

به مغرب گشادم حصاری تمام

که خاطوره خوانند آن را به نام

بکُشتم چو فرزند شداد را

نبیره ببودی مگر عاد را

چو آمد عنانش به کین خواستن

همی رزم را خواست آراستن

بدانستم آن هیبت باد اوی

که فرزند عادست داماد اوی

به گیتی چنو نامداری نبود

سرش چنبر چرخ گردان بسود

چو هشتاد گز بود بالای اوی

چو سی و سه گز بود پهنای اوی

صد و شصت گز نیزه من بدید

تو گفتی روان از برش برپرید

زدم نیزه‌ای بر کمرگاه اوی

تهی شد ازو افسر و گاه اوی

سواران عوجی دلیران کار

همانا که بودند سیصد هزار

یکی را ندیدم که آمد به کین

چو قارون فرو خوردشان آن زمین

نرمتی کجا دخت شداد بود

به افسون و نیرنگ چون عاد بود

بیاوردمش داشتم در کنار

چنین بوده بودم در آن روزگار

چو با من شد این چرخ گردان درشت

جز از باد چیزی ندارم به مشت

چنینم که بینی نژند و نوان

رخان زرد و پژمرده و بی‌روان

ترا نیز فرجام کار این بُوَد

سپردن ره داد آیین بُوَد

چو دیدی کنون ساز و آیین من

یکی دست کن زیر بالین من

ترا پای رنجی نهادست زیر

مگر گردد از خواسته دلت سیر

چهل گنج‌نامه به مُهر و کلید

برون کرد بهمن چنان چون سزید

کجا سام در کشور سیستان

به زیر زمین کرده بودش نهان

چو پیش چهارم شد آن تاجور

یکی کالبد دید با یال و بر

چو برداشت چادر رخسار مرد

جهاندار بر زد یکی باد سرد

رخ شوخ او دید و موی سرش

بر و پهلوی و کوه پیکر تنش

ببسته همی بر قفا موی لب

نه مرده‌ست گویی که داردش تب

چنین گفت بهمن که این رستمست

که امروز چون او به گیتی کمست

جهانجوی و فرزانه گریان شدند

چو بر آتش از درد بریان شدند

همی گفت هر کس که ای تهمتن

چرا دوری از نامدار انجمن

چرا شد نژند آن بر و یال تو

کجا شد چنان زخم کوپال تو

کجا شد سَرِ نیزه و رخش تو

کجا شد دو دست جهانبخش تو

کجا رفت آن زور و مردانگی

دلیری و گُردی و فرزانگی

ز بالینش برداشت فرزانه تخت

نبشته چنین بود کای نیکبخت

بر آتش چه سوزی تن خویشتن

چه دیدی ازین نیکدل تهمتن

من اگاه بودم ز کردار تو

ز خودکامی و تیز بازار تو

فراموش گشته ترا رنج من

به تاراج داده همه گنج من

پس از من مرا خانه کرده خراب

به خون ریختن داده دل را شتاب

پسر کشته و باب کرده به بند

رسانیده بر کودکان بر گزند

نه پاداش من بود کردار تو

بپیچید روان گنهکار تو

گر از دسترنجم نکردی تو یاد

ز رنجی که بردم ترا یاد باد

ازان پس که پروردمت بر کنار

بسی رنج دیدم من از روزگار

من آن رنج‌ها دیدم اندر جهان

که مردم بدید آشکار و نهان

مرا هشتصد سال و هشتاد سال

فزونست تا بسته‌ام پشت و یال

ز هنگام طهماسب و ز کیقباد

گُهَر دارم از پشت شاهان راد

سپر بوده‌ام پیش ایرانیان

که نگشادم از بند جوشن میان

بدانگه کجا جادو افراسیاب

ز توران سپه کرده چون سیل آب

بدان کودکی من برآویختم

ز خون دلیران گل انگیختم

همانا که سیصدهزاران سوار

فزون بود در جوشن کارزار

یکی حمله کردم چو دریای آب

گرفتم کمربند افراسیاب

ابا جوشن و ساز و با اسب و زین

چو بادش ربودم ز روی زمین

به مازندران چون درآویختم

بسا کس در آن خاک آویختم

زبون گیر ماهان بیامد چو کوه

شده کوه و هامون ز دیوان ستوه

به ماهان یکی زخم من بازخورد

که از تیره جانش برآورد گَرد

چو کاوس برداشت از جان امید

رهانیدم او را ز دیو سپید

شکستم به مصر آن سپاه گران

ز تازی سپاهی ز گندآوران

سپهدار تازی چو صف راست کرد

به ما بر همی حمله درخواست کرد

چو تازانه بر ساق موزه زدم

دل و هوش از آن تازیان بِستَدم

به دریا فتادند بی‌مر سپاه

چنان شد که لشکر ندانست راه

به دریا چنان شد که تا ماهیان

تن سرکشان شد خورِ ماهیان

به کوه همایون چه کردم به جنگ

ببردم ازیشان دل و هوش و رنگ

چو خاقان چین و چو شنگل ز هند

ابا نیزه و تیغ هندی پرند

چو کاموس جنگی و چو اشکبوس

ز من گشتشان رنگ چون آبنوس

کهار کهانی و ماهون کُرد

چو دیدند از من چنان دستبرد

گریزان شد از بیم پیران پیر

زبون و نژند و نوان و اسیر

چه کردم به کاقور مردار خوار

برآوردم از جان و جایش دمار

شنیدی که پولادوند دلیر

چگونه به کشتی فکندم به زیر

ز کردار اکوان دیو سیاه

شنیدی که چون بود با پادشاه

چه مایه ز پیلان نر اژدها

ز جادوی شیر آن دد بی‌بها

زبون شد ز شمشیرم ای شهریار

کنون پست گشتم درین خاک خوار

ز شمشیر من گشت توران خراب

همان پر هنر شاه افراسیاب

ز بهر نیاکان تو پور خود

بکشتم به کُشتی در آن روز بد

ز خون سیاوش شه پیش‌بین

ستم رفت از من به توران زمین

ز من بود تا بود ایران ببای

بگفتم گواهست یزدان خدای

چو کاوس و کیخسرو و کیقباد

ز من یافتند آن بزرگی و داد

کشیدم بسی رنج از بهرشان

برآوردم از موج و از قعرشان

ز کیخسرو و این تخت و شاهی و گاه

گذر کرد و آمد به لهراسب شاه

ز لهراسب آمد به گشتاسب پس

که چون او دلاور ندیدیم کس

ز گشتاسب چون زاد اسفندیار

تو دانی که چون بود ابا شهریار

به بیهوده آمد که بندم کند

بَرَد نزد شاه و گزندم کند

فراوان به لابه ز بانور شدم

به نزدیک آن گُرد سرور شدم

نپذرفت از من چنان لابه ایچ

همی کرد رزم مرا در بسیج

جهاندار دارم بدان در گواه

که بودم من از کین او بی‌گناه

چنان شد که دیدی به فرجام کار

به دستم تبه گشت آن نامدار

ز پند و ز اندرز آن نامور

همی داشتم من ترا چون پسر

هنرها و مردیت آموختم

به دیدار تو روی افروختم

نشاندمت بر تخت شاهنشهی

نهادمت بر سر کلاه مهی

کمر بستمت پیش، چون بنده‌وار

که بخشی به من خون اسفندیار

چو من زنده بودم به گیتی به جای

به دل کینه جُستن نیامدت رای

پس از مرگ من کینه افروختی

پسر کُشتی و کاخ من سوختی

به جای نکویی کسی بد نکرد

تو کردی ابا شاه آزاده مرد

چو دیدی چنان نیکویی‌های من

ایا نامور شاه لشکر شکن

همان پیل دندان وارونه جوی

به آوردگاه آن شه جنگجوی

چو آمد به جنگم همی کینه‌جوی

به آوردگاه ای شه خوبروی

من آن تیغ کینه برو بر زدم

جهانی ز بیداد او بِستَدم

که خوانی تو او را همی شاه کوش

سر مرزداران پولادپوش

چنان بودم و بازگشتم چنین

سزد گر بمانی شگفت اندرین

جهان گر چه پهنست بر ماست تنگ

و گر چه درازست هم بی‌درنگ

تو نیکی نمای اندرین پنج روز

تن خویشتن را به دوزخ مسوز

به جای چنان پیر فرخ پدر

نکویی نما ای شه تاجور

مرا زیر بالین یکی گوهرست

تو بردار کان مر ترا درخورست

ز چیزی که داننده آمیخته‌ست

ز بالای این خانه آویخته‌ست

فرود آر و سوی خزانه فرست

چو بهمن به بالین او کرد دست

برون کرد ازو جام گیتی نمای

کجا داشت کیخسرو پاک‌رای

به بخشش فریدون فرخنده پی

نمودی همه هفت کشور به کی

ز یاقوت سرخ آن گرانمایه جام

یکی شیشه از زر گرفته تمام

ز بالای خانه فرود آورید

پر از کیمیا بود چون شنبلید

جهانچو چو زان خواسته گشت شاد

تو گفتی روان و دلش پر گشاد

بپوشید چادر بران بیهشان

وز آنجا برون رفت با سرکشان

بفرمود تا نو گرفتند ساز

مر آن دخمه را تازه کردند باز

همه جامه‌هاشان ز سر تازه کرد

خزینه بریشان بر اندازه کرد

چنین گفت از آن پس که هر پنج سال

فرستم شما را ز قنوج مال

نگهبان بدان دخمه اندر نشاند

بسی زر و گوهر بدیشان فشاند

بگفت و از آنجا سپه برگرفت

جهانی ز کارش بمانده شگفت

همی رفت منزل به منزل سپاه

به دریا و خشکی بریدند راه

به خشک و به دریا همه مردمان

ز کردار شاه جهان شادمان

همی شاه را هر کسی هدیه داد

برو هر کسی آفرین کرد یاد

چو آمد به نزدیک قنوج شاه

پذیره شدندش سران سپاه

بپرسیدشان شاه و بنواختشان

یکایک همه پایگه ساختشان

به قنوج یک هفته شاه جهان

برآسود با سرکشان و مهان