دگر داستانی نکو کرد یاد
که روباه بر شیر تنبل نهاد
دلاور یکی شیر در مرغزار
همی رفت روزی ز بهر شکار
ز ناگاه روبه بدو بازخورد
همانگه دَرِ چاره را باز کرد
بغلتید در خاک در پیش شیر
چنین گفت کای شهریار دلیر
شکاری گرفتم من از بهر تو
که پازهر گشتی از آن زهر تو
یکی خوب خرگوش نارک سُرین
نبود اندرو استخوان و نه خین
بدان تا ز بهر گوارش مگر
خورَد هر زمانی شه دادگر
یکی ماده شیری ز من بستدش
که دردم بدیدی ز تیری ددش
فغان کردم و گفتم این شاه راست
همان نامداری دل آگاه راست
نپذرفت گفتار و وی را ببرد
فراوان مرا و ترا برشمرد
همی گفت گریان زبان پرشکن
زدی هر گهی بر زمین خویشتن
چنین گفت تا شیر، دل کرد تنگ
خراشید روی زمین را به چنگ
همی گفت بر پهن روی زمین
که باشد که گوید مرا این چنین
برو تا نماییش خانه به من
وگرنه کشم من تن خویشتن
بدو شیر نر گفت با من بیای
هم آنجای او را به من برنمای
فریبنده روباه گفت ای دلیر
دلم گشت ترسان از آن ماده شیر
مرا گر تو گیری میان دو دست
بیایم نمایم مر او را نشست
بدان گفته خرسند شد شیر نر
میان دو دستش برون کرد سر
بشد روبه و شیر نر را ببرد
سوی چاهساری که سر بود خُرد
پر از آب روشن بُن چاهسار
در و ماهی شیم بیش از هزار
به شیر دُژ آگاه گفت اینت جای
از آن بیشتر نیست بر رهنمای
نگه کن فرود و به بینش نشست
که خرگوش دارد میان دو دست
چو شیر اندر آن چاه بُن بنگرید
به آب اندرون سایه خویش دید
میان دو دستش یکی جانور
پر از خون شدش دیده و خیره سر
شد از سایه خویشتن بدگمان
چه دانست کز سایه باشد همان
رها کرد روباه و در چاه جَست
بمُرد اندر آن چاه و روباه رَست
چو آمد زمانت چه زود و چه دیر
چه بر دست روبه چه بر دست شیر
چو آن پهلوانزاده دلخسته شد
به بند و به زنجیرها بسته شد
سپاهش گرفته یکی پیش و پس
ببردند و بستندش اندر قفس
چو دید آن یلی هیکلش زال زر
چنان شاخ و یال و چنان زیب و فر
بلند آتشی از دلش برفروخت
که از تف او چرخ گَردان بسوخت
ز دو دیده تیرهگون خون فشاند
همی گفت کز تخم ما کس نماند
همین شیر دل مانده بود از یلان
تو ای دادگر جان من بگسلان
کزین بیشتر غم نشاید کشید
به پیرانه سر دردمندی چشید
صد و شصت من گرز نزدیک شاه
بیاورد در خیمه پیش سپاه
سر انگشت، بهمن به دندان گرفت
بماندند از آن گرز، لشکر شگفت
ز کشتی یکی بادبان برکشید
برفت و کس او را به دیده ندید
وز آن جایگه شاه پیروز بخت
به راه بیابان برآورد رخت
ز گرمان بیابان چو دوزخ شده
پلنگ از سر ریگ بَرشَخ شده
شده موی سر پاره و مرد پار
به تن در همی خواست جان زینهار
شتابان همی شد دو روز و دو شب
ز گرما و گفتار بسته دو لب
به روزِ سیم چون خنک شد هوا
فرو رفت خورشید فرمانروا
گذر کرد بر کوه و اندر کشید
ز تاریکی آن کوه را کس ندید
وز آنجا شتابان بشد با سپاه
دو روز و دو شب میبُریدند راه
سپه را ز گرما رسیده ستوه
فرود آمد از پیش زنبور کوه
بفرمود تا هر که بُد لشکرش
یکی پشته هیزم نهد هم برش
به یک هفته چون هیزم انبار شد
تو گفتی یکی ژرف کُهسار شد
بلند آتشی اندران کوه خار
زدند و تبش داد بر کوهسار
به آتش در افکند زنبور تن
همی سوخت از خیرگی خویشتن
ز زنبور مُرده جهان توده گشت
وزان انگبین کوه پالوده گشت
به کردار رودی روان انگبین
میان دره راه شد با زمین
چو از هر سویی گشت کهسار زرد
شب آمد سوی راه آهنگ کرد
چنین تا به دریای جوشان رسید
ز دریا یکی بادبان برکشید
برافکند صد باره کشتی بر آب
سپاه اندر آمد به آب از شتاب
ز دریا یکی باد نوشین دمید
به دو روز پیش جزیره رسید
که سگسار بودند بر تیغ کوه
ببستند کشتی همه همگروه
صد اشتر فرستادشان خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
چو سگسار دید آن همه برگرفت
بماندند از آن خوردنیها شگفت
بیامد بَرِ شاه سالارشان
شگفتی نوآیین و دیدارشان
برهنه سر و تن به کردار سگ
به کردار مردم پی و پوست و رگ
ز چیزی کز آن کوه خیزد شگفت
بَرِ بهمن آورد و پوزش گرفت
چو بهمن چنان دید دل شاد کرد
بیاراست او را به دیبای زرد
چو از شاه سگسار برگشت شاد
بیامد سوی کوه و ره باز داد
گذر کرد از آنجای شاه و سپاه
ز دریا براندند یک هفته راه
رسیدند نزدیکی جادوان
سپاهی ز ایران و از هندوان
همانگه به نزد جزیره شدند
همه جادوانش پذیره شدند
دو صد اشتر از خوردنی کرد بار
فرستاد نزدیک آن کوهسار
چو جادو چنان دید شد شادمان
بَرِ بهمن آمد هم اندر زمان
بسی عود هندی نهادش به پیش
بسی پوزش آراست آن زشت کیش
بدیدند صد گونه دیدار اوی
ندانست کس کار و کردار اوی
بیاراست او را شهنشاه زود
بسی نیکویها بران برفزود
وز آنجا بیامد سه منزل دگر
به رنج اندرون لشکر نامور
به کوهی رسیدند همچون زگال
سپاهی پر از جادوی پادوال
چو کشتی بدیدند برخاست غو
بَرِ کشتی آمد بسی پیشرو
چو کردند آهنگ زوبین و سنگ
به کشتی بپیوست یکباره جنگ
فراوان بکُشتند از ایرانیان
از آن سست پایان سپه پر زیان
نه تیری ز کشتی بریشان رسید
نه کس روی ایشان ز نزدیک دید
تو گفتی که بادند بر روی آب
از آتش دل و پای و دست از شتاب
شب آمد فرستاد بر کوهسار
ز هر گونهای خوردنی بیشمار
شتر بار خرما بپرداخت چند
همان جامههایی که بُد دلپسند
از آن رامتر شد دل سست پای
به تندی و رزمش نکردند رای
سَرِ سست پایان بَرِ شاه شد
چو زان آمدن شاه آگاه شد
بیامد فراوانش کافور داد
ز باجی که آن کس ندارد به یاد
چو از آشتی باز دادند راه
گذر کرد بر کوه شار و سپاه
بریدند دریا دگر هفت روز
چو بفروخت از چرخ گیتیفروز
به کوهی رسیدند با هول و بیم
سپاهی برو گوشها چون گلیم
برهنه تن و مرد با تاو و توش
بپوشیده تن را بدان هر دو گوش
فرستاد پس پیششان شهریار
سخنها پر از رنگ و بوی و نگار
ز خرما و از زاد سیصد شتر
هم از تخت جامه دو صندوق پر
پذیرفت ازو هدیهها شاهشان
بپرداختند آنگهی راهشان
چو لشکر گذر کرد بر پیش کوه
به دیدار ایشان شدند آن گروه
چو بهمن چنان جانور را بدید
لبان از شگفتی به دندان گزید
همی گفت کای پاک پروردگار
توی آفریننده از هر شمار
چنین آفرینش تو دانی همی
سخن بر زبانها تو رانی همی
سپاس از تو دارم به چندین هنر
که فرمانبر من شد این جانور
شگفتی سپه ماند از کارشان
بَرِ شاه کی رفت سالارشان
از آن مشک کز گربه خیزد سیاه
یکی شیشه آورد نزدیک شاه
برفتند از آنجا دو روز دگر
ز دریا سپه گشته آسیمه سر