وز آنجا سوی شهر باز آمدند
به بازی و باده فراز آمدند
چو آگاه شد زان سخن شهریار
سپه عرضه کردند ششصدهزار
روان شد سوی کشور باهله
همه دشت و در پر ز شیر یله
دو منزل برون رفت با شاه صور
همی راند با شادکامی و سور
بدو گفت شاه جهان بازگرد
گزین کن تنی چند مردان مرد
ازین راه چو نانک داننده راه
فرستاد باید به پیش سپاه
تو بر پشت، ما را نگهدار باش
به مست و به هشیار بیدار باش
ترا پند باد آید ناسیا
نمودن چنان تنبل و کیمیا
گرانمایه صور آن سر سروران
گزین کن مردی صد از رهبران
فرستاد در پیش لشکر به راه
برفتند در پیش شاه و سپاه
وز آن جایگه با سپه بازگشت
ز بهمن جهانی پر آواز گشت
چو آمد بَرِ کشور باهله
جهان گشت پر غارت و زلزله
ز هر سوی تیبال فریاد شد
که گیتی پر از رنج و بیداد شد
همه کشورت سر به سر آتشست
در آتش کرا زندگانی خوشست
شب از بیم بهمن نیاریم خفت
نیاریم بیرون سر اندر نهفت
ازین گفته تیبال دلتنگ شد
رُخَش گفتی از درد بیرنگ شد
ز لشکر همه مهتران را بخواند
بدیشان همه داستانها براند
که سختست کاین کار پیش آمدست
چنانک از پس درد ریش آمدست
دو دختر ز پشت و نهاد مهان
سوی ما پناه آمدند از جهان
کنون دشمن آمد چو دریای تیز
سپاهی پر از کین و مغز از ستیز
چه بینید هر کس درین کار رای
یکی رای باید مرا دلگشای
همه مهتران زود برخاستند
به گفتارها لب بیاراستند
که ما از پی دختر پهلوان
فدا کرده داریم جان و روان
به ما بر فرامرز را دست پیش
ز فرزند و ز مام و ز باب خویش
یکی پهلوان بود تیبال را
فرامرز را دیده و زال را
از ایران و چهرآذرش نام بود
همه پادشاهی بدو رام بود
سه کهتر برادر مر او را به سال
نبود این سه تن را به گیتی همال
یکی نام مهرآذر نیکنام
دگر بود نوشآذر خویشکام
گرانمایه آذرگشسب دلیر
که بگذاشت از بیم او بیشه شیر
چو بستد فرارمز ازو باهله
بدو دادش آن شهسوار یله
ز چهرآذر آن شب بپرسید شاه
که در کارها ژرفتر کن نگاه
چه سازیم با بهمن بدگمان
که با لشکر آمد چو باد دمان
چنین داد پاسخ ازین نام و ننگ
دل شاه خیره چرا گشت تنگ
به گیتی کرا نیست نام و نبرد
نباید که خواندش مردان به مرد
ز دشمن دو تن زی تو جُستند راه
کنون داشت باید ز دشمن نگاه
سپه داری و گنج پر خواسته
بسی زنده پیلان آراسته
همان بِه که ما را به کشتن دهی
که زنهاریان را به دشمن دهی
ز گفتار او تیزتر گشت شاه
بفرمود تا عرض کرد او سپاه
ز شیران درنده سیصدهزار
برآمد ز مردان به عرض و شمار
دَرِ گنجهای نهان باز کرد
سپه را ز زر و درم شاد کرد
ز برگستوانی صد و شصت پیل
بیاراست ماننده کوه نیل
برون رفت با پیل و با کوس و نای
همان زنگ هندی و هندی درای
به یک منزلی در یکی مرغزار
فرود آمدند از دَرِ کارزار
پر از چشمه آب و سبزی و خوید
دو دیده چنان مرغزاری ندید
طلایه برون کرد هم در زمان
همی بود با کام دل مرزبان
سَرِ هفته چون بهمن آنجا رسید
بدانسان سراپرده و خیمه دید
گُشن ژنده پیلان لشکر چو کوه
به رامش نشسته گروها گروه
در آن خیمهها بر درفشان درفش
همه سرخ و زرد و کبود و بنفش
خروش سواران و آوای پیل
ز سختی همی رفت بر پنج میل
نم آورد روشن جهان بین اوی
شگفت آمدش ساز و آیین اوی
به فرزانه گفت اینت لشکرگهی
ازینسان نیامد بَرِ ما شهی
همانا که این هندوان را به بند
بود ساز نیکو و آیین چند
بدو گفت کای شاه گردنکشان
بگویم یکی من ترا زین نشان
بدان کاین چنین ساز و آیین و راه
یکی نامور ساختهست از سپاه
کز ایران زمینست و مردی بزرگ
گَهِ رزم چون اژدهای سترگ
چو تیبال ازو کارها دیده بود
مر او را فرامرز بخشیده بود
یکی چاکری بُد فرامرز شیر
چو او رفت او ماند آنجای دیر
کنون پهلوان و سپهدار اوست
به هند اندر امروز بازار اوست
بماند اندرین آگهی بازگشت
چو شاه زمین بود با ساز گشت
چنین پیشگاهی وی آراستهست
به کین فرامرز برخاستهست
برادر دو دارد کزو کهترند
همه نامداران کین گسترند