ایرانشان » بهمن‌نامه » رفتن شاه بهمن به کشمیر به طلب دختران و خواهران فرامرز » بخش ۵ - گفتار اندر (آمدن) شاه بهمن به شهر کشمیر به ابراز شاه صور

چو دریای چین فرش زنگارگون

بپوشید بر دشت دینارگون

همه برنشستند شاه و سپاه

سوی شهر کشمیر تازان به راه

سواری دوان رفت زی ناسیا

بر آن نامور مرد با کیمیا

یکی کار کردی که آن کس نکرد

برآوردی از دشمن شاه گَرد

به شهر اندر آید همی شهریار

ترا جز پذیره شدن نیست کار

چو دستور بی‌بُن شنید این پیام

ز کشمیر بیرون شد او شادکام

چو نزدیک‌تر شد به شاه زمین

فرود آمد و خواند صدآفرین

به خاک سیه بر نشان زد رُخش

به خوبی همی داد شه پاسخش

بدو گفت کردی تو کاری که کس

نکرد و نبودی بدان دسترس

به جای آورم من سزاوار تو

رسانم ترا درخور کار تو

سوی شهر شد شاه از آن راه دور

فرود آمد از ره به ایوان صور

یکی کاخ دید او که اندر بهشت

نشانی نداده چنان زرد هشت

همه پیکرش زرّ و پر لاژورد

همه گوهرش لعل پر زرّ زرد

نهاده بر آن پیش تختی ز زر

مُرصع سراسر به دُرّ و گهر

همه فرش گسترده دیبای چین

تو گفتی که چون آسمان شد زمین

جهاندار بر تخت زرین نشست

به کَش کرده دستور بی‌دین دو دست

بفرمود تا بانگ زد مرد هوش

که ای نامداران و شیران زوش

بدانید کاین شهر، شهر منست

ز گیتی همین شهر بهر منست

هر آن کس که یازد بدین شهر دست

سرش را بُوَد خاک تیره نشست

از آواز او کودک و مرد و زن

شده بر دَرِ شهریار انجمن

ز شادی برو آفرین خواندند

بدان بارگه گوهر افشاندند

وزان پس بَرِ شاه شد ناسیا

ابا هدیه و گوهر و کیمیا

بَرِ شاه بنهاد و کرد آفرین

بدو گفت کای شهریار زمین

سزد گر بزرگی به جای آوری

در ایوان این بنده پای آوری

نگه داری آیین و راه کیان

ز کهتر نوازی نیاید زیان

هر آن شاه کو هست مردم نواز

میان بزرگان بُوَد سرفراز

بزرگ آن بُوَد کو فروتن بُوَد

خرد مر منی را چو دشمن بُوَد

بدو گفت فردا به ایوان تو

درآییم و باشیم مهمان تو

زمین را ببوسید و برگشت شاد

ز شادی در اندر دل خود گشاد

چنین گفت پس شاه با رایزن

کزین کار با من یکی رای زن

چه پیش آورم این بداندیش را

چنین مرد بی‌دین و بی‌کیش را

بدو گفت گر شاه رای آورد

ستمدیده را دل به جای آورد

بدو آن کند کز بزرگی سَزد

نباید که بادی برو بروَزد

همانگاه مر صور را پیش خواند

در آن بارگاه بزرگی نشاند

فراوان بپرسید و بنواختش

فزون زانکه بُد پایگه ساختش

مرا گفت هستی به جای پدر

تو اندیشه یکسر برون کن ز سر

که من مر ترا افسر زر دهم

بداندیش را زخم خنجر دهم

دل صور زان گفت‌ها شاد شد

وز اندیشه کشتن آزاد شد

همی بر زمین پیش او بوسه داد

چنین گفت کای شاه فرخ‌نژاد

مرا زنده کردی به یکبارگی

رهاندی ز اندوه و بیچارگی

نشست تو همواره بر گاه باد

تن دشمنان تو در چاه باد

سپهر برین زیر فرمان تو

هزار آفرین باد بر جان تو

چو شب چاک شد شاه ایرانیان

بیاورد او را به سان کیان

ابا یاره و طوق و با گوشوار

ابا تاج زرین گوهر نگار

سوی خانه ناسیا ره سپرد

مر آن شاه را نیز با خود ببرد

چو دستور ازین کار اگاه شد

پذیره شدن سوی آن راه شد

دو دیدش برآمد به دیدار صور

ازو هوش یکبارگی گشت دور

بدانست کان کار او شد تباه

ز کردار او گشت آزرده شاه

چو شاه اندر آمد به ایوان اوی

شد از دست یکباره فرمان اوی

ندید ایچ رویی جز از بندگی

ستایش فزودن، پرستندگی

نشستند یک جای با شاه صور

فکنده چو بر ماه نو مهر، نور

چو دستور در پیش شاه آمدی

در آن نامور پیش گاه آمدی

به رخ برنهاده ز شرم آستین

ندیدی در آن بارگه جز زمین

چنین بود تا بر سر خوان شدند

همه سوی پروردن جهان شدند

بر آن خوان بر آرایشی کرده بود

که گفتی ز فردوسش آورده بود

بخوردند و از جای برخاستند

یکی بزمگاه نو آراستند

ز بوی تُرنج و گل و یاسمین

بهشت نو آیین نمود آن زمین

از آوای رامشگر و بانگ رود

همی کر شدی گوش‌ها از سرود

سرود و می و رود در هم شدند

بزرگان تو گفتی که بی‌غم شدند

چو برگشت چندی از آن جام می

به دژخیم فرمود پس شاه کی

که راهی که من دوش بنمودمت

نهانی یکی کار فرمودمت

کنون گاه آنست کاری به جاش

هم اکنون بیاور درنگی مباش

سر تیغ دژخیم بیداد مرد

به دستور صور او یکی باز خورد

برون برد و از تن سرش کرد دور

بیاورد و بنهاد در پیش صور

برآمد یکی غلغل از بزمگاه

بدیشان چنین گفت فرخنده شاه

که ای نامداران کشورگشای

بباشید هر یک نشسته به جای

که این بی‌وفا مرد دستور کیش

بخوردست زنهار با شاه خویش

خداوند را چون نشاید رهی

به کشتن دهد سر بدان ابلهی

گر این شه به مردی به چنگ آمدی

شما را فراوان درنگ آمدی

ولیکن به مشتی مر او را ببست

که بیچاره‌‌تر نیست از مرد مست

اگر مست نیروی شیر آورد

شغالی مر او را به زیر آورد

نه مردیست با مست نیرو نمود

نه دانا هر آن کو به مِی برفزود

می از بهر آن گشت بر ما حرام

که آرد خرد را همی سر به دام

جز از راه دین وز راه خرد

می آمد بگردد همه کار بد

می آرد به دین اندرون کاستی

ز می هیچ ناید همی راستی

می از هر دری نام آهرمنست

می از هر دری مر ترا دشمنست

ببرد ز یزدان نیکی‌نمای

بدردت پرده به هر دو سرای

هنر هیچ هرگز نیاید ز می

ز می بآسمان رفت کاوس کی

نگر ناتوانی تو کمتر خوری

اگر بر ره دین پیغمبری

همی گویم و من شب و روز مست

به بازی و باده گشاده دو دست

دو گوشم به رود و زبان پر درود

پر از مهر دل سر پر آواز رود

ولیکن گر از راستی بگذری

خم آرد همی دین پیغامبری

سر ناسیا، شاه بالای خویش

نهاد و ببودند بر جای خویش

همی گفت با او چنینست راز

که کردیم ازین انجمن سرفراز

سرش را بر آنجای بفراختیم

چنو ساخت بر شاه ما ساختیم

ز گفتار و کردار شاه جهان

زمین بوسه دادند پیشش مهان

همی گفت هر کس که از داد تو

بماناد جاوید بنیاد تو

جهاندار با صور چندین بگفت

که با شادمانی همی باش جفت

که ما همگنان میهمان توایم

به شادی نشسته به خان توایم

چو این گفته بشنید بر پای جَست

زمین داد بوس و به کَش کرد دست

بزرگانش خواهش نمودند پیش

که بنشین تو از پای بر جای خویش

بدیشان چنین گفت پس مرزبان

نشسته نه زیبا بود میزبان

همانگه ز نو خلعتی خواستند

مر او را چو شاهان بیاراستند

کلاه کیانی و زرین کمر

یکی جامه بهمنی پر گهر

یکی خوب منشور بر پرنیان

نبشته به آیین و رسم کیان

همه شهر و کشور بدو باز داد

دل زیر دستان بدو کرد شاد

دَرِ گنج بگشاد کشمیر شاه

شد آباد از گنج یکسر سپاه

بَرِ شه فرستاد از هفت گنج

فراز آوریده به شمشیر و رنج

ابر نامداران شه پخش کرد

رخ هر کس از خواسته رخش کرد

یکی هفته بودند با نای و رود

روان با درود و زبان با سرود

به هشتم به سوی سراپرده رفت

دگر باره اندیشه اندر گرفت

همه رنج از آن دختران یله

چنین تا خبر آمد از باهله