سَرِ کوه چون مغفر زر نهاد
شب تیره جوشن ز تن برگشاد
تبیره برآمد ز هر دو سپاه
رخ بددلان چون رخ پرگناه
کشیدند صف از دو رویه سپاه
به سر برنهادند گُردان کلاه
برآمد ز گُردان ایران غریو
همه دشت کشمیر پر شد ز دیو
چنان دیو کز بند گردد یله
فتاد اندرآن دشت و در، زلزله
نو آیین چپ و راست برساخته
درفش از همه سو برافراخته
جهاندار بهمن ز قلب سپاه
تو گفتی میان ستارهست و ماه
به پیش اندرش کاویانی درفش
جهان از درخشیدن او بنفش
به پیش اندرش بر پیل کشمیر شاه
یکی چتر بالای تختش سیاه
غلامان شه ریدکانِ سرای
ز بالای او ایستاده به پای
چنان چون گرفته خور و تیر ماه
ستاره پدید آمده پیش شاه
به فرزانه پس بهمن آواز کرد
که بیرون فرست از سپه چند مرد
سواران پولادپوش سترگ
هنرها نمایند و نام بزرگ
پدید آید این هندوان را که کار
چگونهست با ما درین کارزار
سواری کجا نام او شیرزاد
ز فرهاد پرمایه بُوَدش نژاد
به نزدیک شاه آمد و نامِ کرد
دل خود به دیدار او رام کرد
برون زد سیاه از میان رده
به زر آلت و ساز او آزرده
نهان زیر آهن تن اسب و مرد
بیامد فکند اسب را در نبرد
سواری برون تاخت از هندوان
سرافراز مردی دلیری و جوان
به هندی ورا نام جندال بود
خداوند شمشیر و کوپال بود
همانگه که پیش آمدش حمله کرد
نگفت آن گرانمایه گرم و نه سرد
بینداخت زوبینِ نشد کارگر
سپر پیش کرد آن یل پرهنر
بزد تیغ بر گردنش شیرزاد
تو گفتی که جندال هرگز نزاد
به خاک اندر آمد سَرِ مرد جنگ
دل شاه کشمیر زان گشت تنگ
مر او را یکی نیک فرزند بود
سرافراز بود و خردمند بود
کجا نام او بود در هند کنگ
دلاور سواری به هنگام جنگ
سواری که خوانند کنگش به نام
همه ساله پرخاش بودیش کام
پدر را چنان دید بیرون زد اسب
بیامد به کردار آذرگشسب
چو باد اندر آمد بغل برگشاد
فرو هِشت تیغ از بَرِ شیرزاد
سپر بر سر آورد زو مرد جنگ
نیامد برو کارگر زخم کنگ
به زوبین کشید آن هنرمند دست
زمانه هماورد او را ببست
چو بر سینه اسبش آمد درشت
بینداخت او را تکاور ز پُشت
به زخم دگر باره رنجور گشت
بزد تیغ و از تن سرش دور گشت
از ایران سپه نعره برداشتند
خروش از بَرِ چرخ بگذاشتند
سپهدار صور آن که ایتاش بود
بر شیرزاد آمد از قلب زود
چو پیلی برآشفته و گشته مست
ز پولاد هندی یکی شل به دست
سوی شیرزاد یل آواز داد
که از ما بکشتی دو فرخنژاد
که آن هر دو بهتر به مردی و زور
ز هر که اندر ایران برو تافت هور
چنین داد پاسخ بدو نامور
که اکنون تو باری غم خویش خور
که هم پهلو هر دوانت به خاک
بخوابانم از کس مرا نیست باک
چو باز اندر آمد بغل برگشاد
بدان تا زند تیغش آن پاکزاد
برآوردش ایتاش ناگاه شَل
نهانی زدش سخت زیر بغل
به خاک اندر آمد سر شیرزاد
تو گفتی نبود و ز مادر نزاد
چو برداشت از تن گرامی سرش
ببُرد و بینداخت زی لشکرش
دل هندوان گشت ازو شادمان
تو گفتی سر آمد بریشان غمان
سواری دگر نامش آزاد چهر
به بالای سرو و به دیدار مهر
نژاد وی از نامور خسروان
سپهدار شاه و دلیر و جوان
به کین خواستن پیش ایتاش شد
پر از شورش و جنگ و پرخاش شد
برو حمله آورد هندو چنان
ز دستش برون رفت وی را عنان
بزد شَل مر او را نگونسار کرد
دل شاه بهمن پر آزار کرد
کیوس سرافزار بودش پسر
برون آمد از درد و داغ پدر
شد آن نامور کشته هم بر فسوس
دریغا چنان خوبچهر کیوس
چنین تاز ایرانیان هفت و هشت
به شمشیر آن پرهنر پست گشت
دل شاه بهمن چنان تنگ شد
که از کینه رایش سوی جنگ شد
وزان روی ایتاش رزمآزمای
بیامد بَرِ صور کشورگشای
برو آفرین کرد کای شهریار
به کامت بیامد ز دشمن دمار
دل صور شادان ز ایتاش نیز
مر او را ببخشید بسیار چیز
شب آمد تبیره فغان کرد نیز
که هنگام برگشتنست از ستیز
میانجی شب آمد بر آن رزمگاه
برفتند هر کس به نزدیک شاه
به شادی یکی مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
طلایه برون آمد از هر دو روی
دو لشکر شب تیره پرخاشجوی
کیان شیر گیلی از ایرانیان
طلایه برون شد چو شیر ژیان
وزان روی بانوگشسب دلیر
بیامد به کردار درنده شیر
زمانی همی گشت بر گِرد دشت
چو از تیره شب بهرهای درگذشت
به لشکر چنین گفت کای مهتران
سواران و شیران ناماوران
سزد گر شما یک زمان رای و هوش
برین لشکر گشُن دارید گوش
که من رفت خواهم به ایران سپاه
ببینم که لشکر دارد نگاه
وز آنجا بیامد دلاور سوار
کیان شیر را دید با دو هزار
گزیده سواران آهنقبای
سراسر همه پیش لشکر به پای
یکی نعره زد گُرد بانوگشسب
که بیهوش شد مرد بر پشت اسب
هر آن کس که آواز رستم شناخت
از آواز او رستمی را بساخت
همی گفت رستم مگر زنده شد
سپه را ازو روز فرخنده شد
بزد خویشتن بر میان سپاه
تنی چند را کرد از ایشان تباه
به نیره تنی چند دیگر بکُشت
سپه چون چنان دید بنمود پشت
همی گفت هر کس که این رستمست
ازیرا چنین زخم او محکمست
کیان شیر جنگی بیامد چو باد
بدو گفت کای بد رگ بدنژاد
که ای تو که بر لشکرم کوفتی؟
شب تیره بر ما برآشوفتی
منم گفت دریای با موج تیز
هم امشب نمایم ترا رستخیز
کیان شیر گرزی فرو هِشت زود
ولیکن ورا بخت یاور نبود
سپر بر سر آورد دخت کیان
نجنبید پایش نه پشت و میان
کیان شیر چون از وی اندر گذشت
همی تاخت خیره بر آن پهن دشت
رسید اندرو دختر نامدار
کمربند آن یل گرفت استوار
بکَندش ز جای و ربودش ز زین
به بالا برآورد و زد بر زمین
فزود آمد و سرش ببرید سخت
به فتراک بر بست و پس برنشست
سپاه کیان شیر چون آن بدید
ز آوردگه حمله شد ناپدید
هزیمت چو نزدیک بهمن رسید
همه کس بگفت آن شگفتی که دید
بخایید بهمن همی پشت دست
شب تیره از خواب نوشین دو دیده نبست
وزان روی بانوگشسب از سپاه
فرستاد کس پیش کشمیر شاه
بگفتند کو با طلایه چه کرد
ازیشان چگونه برآورد گرد
دل صور برخاست گفتی ز جای
ز شادی همه شب همی کوفت پای
همه شب ز شادی یکی بزم ساخت
به گردونِ گردان سرش برفراخت
چو دریای زنگارگون باز شد
وزو باز زرین به پرواز شد
بغرید کوس و بنالید نای
سپهر اندر آمد تو گفتی ز جای
ز نیزه هوا گشت چون بیشهها
دل بددلان پر ز اندیشهها
چپ و راست لشکر جناح سپاه
بیاراستند آن دو فرخنده شاه
دگر باره ایتاش رزمآزمای
سوی رزم ایرانیان کرد رای
خروشان به میدان شد و بانگ کرد
بدان نامداران و مردان مرد
کرا از شما خون بجوشید همی
که با پیل جنگی بکوشید همی
دل نامداران ازو تنگ شد
رخ بددلان سخت بیرنگ شد
چو رهام گودرز دید آنچنان
ز کینه مر او را سبک شد عنان
کجا بخت نصرش پدر نام داد
بیامد به ایتاش دشنام داد
ز دشنام خیزد همه خیره جنگ
برو حمله کردش دلاور نهنگ
بزد بر میانش به هندی پرند
نیامد بر آن مرد جنگی گِزند
برو بخت نصر اندر آمد به درد
بزد تیغ و از تن سرش دود کرد
تکاور بشد تا میان سپاه
وزان تنگدل گشت کشمیر شاه
چو توگر بدید اسب آن پرهنر
به خاک اندر آمد به درد پدر
پسر بیپدر خود نه والا بود
پسر بیپدر سخت رسوا بود
نبیند پسر بیپدر هیچ کام
نه مر بیپسر را پس از مرگ نام
پدر را دل از بهر کام پسر
همه ساله رنجور بینی مگر
به کامِ دل او را همی پرورد
نخواهد که رزوی فرو بِژمُرد
تنومند چون گشت و سر برکشید
تو گفتی یکی دشمن آمد پدید
همی گویدت کردگار بلند
کجا چیز و فرزندمان دشمنند
ولیکن چو گفتار پیغمبرم
کنم یاد ازیشان دگر بگذرم
جو فرزند، ما را جگرگوشهاند
اگر چند بد مهر و کم توشهاند
دل توگر آن دید و بر شد به جوش
برون رفت با گریه و با خروش
بر بخت نصر آمد او همچو دود
یکی حمله آورد و تندی نمود
یکی نوجوان بود و مردی دلیر
سپر بر سر آورد و سر کرد زیر
سه حمله روان شد میان دو تن
کزیشان یکی حمله را نیامد شکن
چهارم چو رهام رزمآزمای
برانگیخت اسب تکاور ز جای
بزد تیغ را بر میان دو دست
تن توگر از زخم او گشت پست
بیامد یکی غلغل از هندوان
سپه گشت ترسان و از غم نوان
دل شاه کشمیر از آن درد کرد
بترسید و رخسارگان زرد کرد
همی گفت با رزم ایرانیان
نبایست بستن بدینسان میان
کجا در سپاه بدینسان دو مرد
همانا نباشد به گاه نبرد
ازیشان برون آمد این یک سوار
برآورد ازین نامداران دمار
چو بانوگشسب از دل شاه صور
شد آگاه و رخسار دیدش ز دور
که چون کهربان کرده بُد پیکرش
تکاور برانگیخت و آمد برش
بدو گفت کای شاه با داد و دین
چه بودت که آسیمه گشتی چنین
من ایرانیان را یکایک چنان
ز زین بفکنم همچو باد خزان
تو اندیشه از دل برون کن یکی
بدین رزمگه پای دار اندکی
که ما را فتادست پیکار سخت
من و بهمنیم اندر آزار سخت
هم از پیش صور اسب را ران نمود
بیامد به نزدیک رهام زود
چو گردنکشان در هم آویختند
ز گلِ خاک تیره برانگیختند
به فرزانه شاه جهانجوی گفت
که گردون گردان چه دارد نهفت
ازین دختر و بخت نصر دلیر
کرا کرد خواهد درین رزم چیر
بدو گفت شاها سپهر روان
چنانست با دختر پهلوان
که با همنبردش نبرد آورد
سر و پیکرش زیر گَرد آورد
گهی این بر آن و گهی آن برین
دو شیر دلاور دو گُرد گزین
سوم حمله بانوگشسب دلیر
در آمد خروشان چو غُرّنده شیر
بزد تیغ و ببرید خُود و سرش
سر تیغ بستد ز سر مغفرش
چنان مغفری بُد که زرین شهاب
بیاویخته قرصه آفتاب
ازو خسته رهام بنمود روی
برفت از پسش دختر نامجوی
پشوتن چو دید آنک دختر چه کرد
برون شد به میدان سوار نبرد
بیامد به کردار نر اژدها
و یا شیر کز بند گردد رها
سراسر سلیحش مُکلل به زر
به دست اندرون گرزه گاوسر
دمان اژدها بر یکی ژنده پیل
به دست اندرون خشت زرینه گیل
بینداخت بر جوشن آمد تنش
ولیکن نیازرد سیمین تنش
برو حمله آورد دخت کیان
گران گرز را برکشید از میان
پشوتن نهان گشت زیر سپر
نهاد آن دگر دست را بر کمر
بزد بر سپر گرزش آن پرهنر
زمانی نیامد بدان نامور
ازو آن دلاور چو اندر گذشت
پشوتن بغرید بر پهن دشت
سر تیر با شست پیوسته کرد
چو بگشاد بازوی او خسته کرد
به جوشن برآمد ز بازوش خون
چو شنگرف بر کوه سیمابگون
ز دستش بیفتاد زرین سپر
نه برگشت دختر ز کین پدر
پشوتن چنان دید برگشت باز
برو حمله کرد آن یل رزمساز
چو دختر بدید آنچنان خیرگی
به هوش آمدش دل در آن تیرگی
فرو داشت خود را دلاور ز جای
برانگیخت اسپ و بیفشارد پای
دران گَرد تیره به کردار میغ
چو برق درفشان بزد تیز تیغ
در آمد بزد بر سر بارگی
به خاک اندر آمد به یکبارگی
۱شوتن بیفتاد و برگشت زود
سپر در پس پشت برزد چو دود
گرانمایه دختر بدان درد دست
سوی لشکرش رفت و دستش ببست
برو آفرین کرد دستور شاه
که بیتو مبیناد کس رزمگاه
ز یک گوشه زربانوی نامدار
به ناورد رفت از پی کارزار
چو بهمن چنان دید دل تنگ کرد
بسی با دلیران خود جنگ کرد
مرا گفت پیکار و خون ریختن
به هر کشوری شورش انگیخت
ز بهر چنین روز و این یک تنست
مرا در جهان این یکی دشمنست
هر آن کس که با او نبرد آورد
به نیرو سرش زیر گَرد آورد
ز گیتی ورا بینیازی دهم
میان یلان سرفرازی دهم
ببخشمش چندان ز گنج و گهر
که ناید نیازش به چیز دگر
نداند پاسخ کسی زان میان
زبانها ببستند ایرانیان
نیارست کردن کسی رای جنگ
دل شاه ایران از آن گشت تنگ
دگر باره شه با دلیران بگفت
بسی با دلیران ایران بگفت
سیه مرد مانند ابر سیاه
برون زد تکاور به فرمان شاه
بیامد برآویخت با زاد سرو
چو شاهین برآویخته با تذرو
اگر کبک را بخت چیر آورد
عقاب دلاور به زیر آورد
بکوشید بسیار مرد نبرد
به کوشش نه زن کام یابد نه مرد
ز کوشش گریزان بود کام سخت
جوانمرد کوشان، گریزنده بخت
ز کوشش نه روزی فزاید نه برگ
نه پیروزی و رستگاری ز مرگ
تکاور چو بیتوش گشت و سوار
درنگ آمد اندر چنان کارزار
گرفتند مر یکدگر را کمر
نهادند بر کوهه بر هر دو سر
کشید این مر آن را و آن را مرین
دو شیر دلاور دو گُرد گزین
سرانجام اسب سیه مرد شیر
ز نیروی او اندر آمد به زیر
چو دختر چنان دید نیرو نمود
چو مرغی سیه مرد را بر ربود
ببردش به لشکر به خواهر سپرد
چنین گفت کاین را مدارید خُرد
نخواهم که آید به رویش نهیب
که این پهلوانیست با فَرّ و زیب
وز آنجا به میدان خرامید باز
نیامد کسی پیش او رزمساز
چنان تنگدل گشت بهمن ز غم
که گفتی همی برنیامدش دم
بزد کوس و برگشت و شد باز جای
شب تیره آمد به پردهسرای
وزان روی شادان همه هندوان
سخنشان هم از دختر پهلوان
در آن تیره شب شاه کشمیر صور
یکی بزمگه ساخت مانند سور
همه سرکشان را در آن بزم خواند
ز شادی روان را همی برفشاند
سیه مرد را دختر پهلوان
در آن بزمگه بُرد خیره روان
ز باده چو مغز اندر آمد به جوش
گریزان شد از مغز و دل رای و هوش
چنین گفت با شاه کاین نامدار
به جان داد ما را شبی زینهار
ز کابل بدانگه که بگریختیم
شب تیره اسبان برانگیختیم
نگهبان راه این هنرمند بود
سپاهش که داند که خود چند بود
نیازرد ما را و ره دادمان
وز انجا بَرِ شه فرستادمان
همه شب همی بود تا روز پاک
توانست کز ما برآرد هلاک
روان را به دل هم روانی بُوَد
سزای دل پاک جانی بُوَد
چنان شاه کشمیر بنواختش
که هم پهلوی خویش بنشاختش
وز آن پس بدو گفت در پیش من
بباشی تو باشی سر انجمن
سیه مرد بوسید روی زمین
به رخسار بر صور کرد آفرین
که شاه جهان جاودان شاد باد
روانش ز رنج و غم آزاد باد
مرا خانه در کشور بهمنست
به ویژه که او شاه را دشمنست
من آنگه که ایدر درنگ آورم
همه نام خود زیر ننگ آورم
بگیرد همه خویش و پیوند من
کند زنده بر دار فرزند من
هنرمند کو نیکخواه منست
بدین گفته من گواه منست
به یزدان پاکیزه و جان شاه
که نگذاشتمی من ز فرمان شاه
چه ایدر مرا و چه ایران زمین
به ویژه که شاهم نوازد چنین
بر این گفته بانوگشسب
همان شب ورا ساز دادند و اسب
سواری فرستاد با او به راه
بدان تا نیابد گِزند از سپاه
وزان روی بهمن به فرزانه گفت
که امروز یکسر بماندم شگفت
ندیدی که آن دیوزاده چه کرد
ز مردان جنگی برآورد گَرد
بدین لشکر اندر چنین سه سوار
چهارم نباشد یکی نامدار
سپاهم همه دل شکسته شدند
تو گویی که بر جای بسته شدند
تو فردا بفرمای ای پرهنر
سپه را به یکبارگی حمله بر
دگر باره با او نبرد آزمئد
نباید کزان کار نایدت سود
چو انبوه رزمی بود همگروه
همانا رسد هندوان را ستوه
چو شد پای مر هندوان را ز جای
فرومایگان خود ندارند پای
بدو گفت فرزانه کایدون کنم
که فردا همه دشت پرخون کنم
یکی مرد جاسوس هندو نژاد
به بانوگشسپ آمد و راز داد
گه فردا چنان دان که ایرانیان
به یکباره خواهند زد بر میان
همانگاه خویشان خود را بخواند
وزین در فراوان سخنها براند
که ایشان چو یکباره جنگ آورند
مرین هندوان کی درنگ آورند؟
به یک جای باشیم ما هر چهار
ببینیم تا چون بُوَد روزگار
چو لشکر بگرداند از جنگ روی
به شهر آمدنمان همی نیست روی
که چون صور درمانَد اندر حصار
شما را به دشمن دهد هر چهار
چو بیمار را درد بهتر شود
پزشک از بَرِ وی سوی در شود
همانگه که گردیم از ایدر یله
گرفتن یکایک ره باهله
بدین گونه پس رایشان شد درست
وزین ره کسی رای دیگر نجُست
ز خاور چو برخاست گیتی فزای
بدرید شَعرِ سیه را به پای
چو دریا دو لشکر برآمد بهم
خروش آمد و ناله گاو دم
تو گفتی بجنبید روی زمین
دگر شد هوا را میان آهنین
ز نیزه چو بیشه در و دشت و کوه
زمین از سُم بادپایان ستوه
یکی را ز کینه سری پرستیز
یکی را همه دل به راه گریز
چنین گفت پس دختر پهلوان
که ای نامور شاه روشنروان
یکی بادپای تکاور گُزین
ز پیل اندر آی و بر او برنشین
که امروز روزیست با هول سخت
ببینیم تا خود چه آید ز بخت
یکی نامدار اسب را برنشست
کجا نامدش بر زمین پای و دست
به پیش سپاه آمدند این چهار
چو پیلان جنگی گهِ کارزار
همه گرزها برنهاده به دوش
دو دیده به دشمن چو شیران زوش
وزان روی گردان ایران سپاه
رده برکشیدند در پیش شاه
ز لشکر زمین گشت نیزهستان
چو دریای با موج کشورستان
درفشیدن تیغ الماس رنگ
خروشیدن باره و مرد جنگ
تو گفتی که گردون بپرد همی
و یا روی هامون بغرد همی
یکی گَرد پیوسته شد تیره فام
در و خشت رخشان چو برق از غمام
چو مرجان سر نیزه جانستان
ز پس کو بخوانند گردان ستان
بدانگه کجا رزمشان شد درست
درفش اندر آورد بهمن به مشت
چو لشکر چنان دید برخاشت غو
برانگیختند اسب مردان گو
برآمد چکاچاک با دار و گیر
ببارید میغِ سیه تیغ و تیر
چنان بود بر دشت خون ریخته
چو شنگرف بر کهربا ریخته
ز کشته مغاک آن همه توده گشت
ز خون خاک آن کشور آلوده گشت
به لشکر فرستاد پیغام شاه
که ای نامداران ایران سپاه
یله کرد باید مر آن هر چهار
ابا هندوان ساختن کارزار
چنان کرد لشکر که فرمود شاه
در آمد سپه همچو ابر سیاه
به یکباره بر هندوان کوفتند
همه پیلبانان برآشوفتند
نهاده بر یکدگر تیغ کین
بنالید از رنج پیلان زمین
ز کشته جهان یکسر انبوه شد
که هامونِ کشمیر چون کوه شد
در آن حمله در، بخت نصر دلیر
در آمد به کردار غُرّنده شیر
درفش شه هندوان را بیافت
برانگیخت اسب و سوی او شتافت
بزد تیغ و از تن سرش دور کرد
پس آهنگ از آنجا سوی صور کرد
چو صور آن درفش نگونسار دید
به پیش اندرون تیغ خونبار دید
برافشاند و چون مرغ پرنده شد
سپاهش یکایک پراکنده شد
بکوشید بانوگشسب سوار
سپه را مگر تا بُوَد پایدار
نهادند همه روی سوی گریز
تو گفتی برآمد یکی رستخیز
تخار و برادرش رزمآزمای
به سر بر زمانی همی داشت پای
دران های و هوی و در آن دار و گیر
از آن نامداران دو تن شد اسیر
ز اسب اندر افتاد یل پهلوان
کجا نام خوانی ورا مرزبان
گرفتند مر هر دو را در زمان
چنین باشد آن را که آمد زمان
سوی بهمن آورد گیرنده مرد
به پارس جهاندیده آواز کرد
که این هر دو را پیش دستان به زار
برید و ببندینشان استوار
چو دستان مر آن هر دوان را بدید
همی پشت دستش به دندان گزید
همی گفت کای بخت وارون من
بریزی به یکبارگی خون من
ازین پس چه بد دید خواهم همی
کزین تیره گیتی بکاهم همی
وزان رزمگه دختران از سپاه
سوی باهله برگرفتند راه
گریزان در آمد به کشمیر صور
سپاهش یکایک ز نزدیک و دور
چو کشمیر شهری دگر در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
نهادست بر تیغ کوهی بلند
چو دیوار صحنش بود ده کمند
یکی کوه بس عالی و بس بزرگ
ز هامون نبیندش دیوار گرگ
به کیوان رسیده سر سنگ اوی
ده و دو شمارند فرسنگ اوی
نپرد ز بالاش پران عقاب
نتابید در و چشمه آفتاب
نهاده ده و دو مهندس درش
به گردون بساید تو گفتی سرش
شنیدم که از هر دری زین شمار
ز پیلان برون آمدی سه هزار
کجا جامه گازران سوی رود
کشیدند از کُه به هامون فرود
ز شاهان کس آن شهر نگشاد هیچ
نه کس کرد آن را گشادن بسیچ
سَرِ نامداران فرامرز گو
به هنگام کیخسرو آن شاه نو
به شمشیر بگشاد و برداشت گنج
ولیکن فراوان بدان دید رنج
چو برگشت بهمن بر آن گِرد کوه
فرود آورید آن دلاور گروه
چپ و راست بر هر سویی بنگرید
ز هامون بر آن هیچ راهی ندید
بماندند از آن خیره گردان شاه
دژم گشت لشکر بدان جایگاه
نه از پیش راه و نه روی درنگ
نه آرایش جنگ با خاره سنگ
به شهر اندرون نامبردار صور
شب و روز با شادکامی و سور
یکی بیهنر نام او ناسیا
که دستور بودی مر او را نیا
نشسته به جای نیاکان خویش
همه پیش او شاه را کم و بیش
به بهمن یکی نامه بنوشت زود
بدان نامه اندر چنین ره نمود
که گر تو مرا پایه برتر نهی
مرا افسر و تخت درخور دهی
کنی یاد سوگند کاندر جهان
چو من کس نباشد میان مهان
فرستم من این شاه را پیش تو
به جا آورم من کمابیش تو
و گر نه جزین رای دیگر کنی
همه زندگانی درین سر کنی
پس آن نامه را بر سر تیر بست
به لشکرگهِ شاه بگشاد دست
چو بهمن مر آن نامه را کرد باز
فرو خواند فرزانه سرفراز
بدو گفت هین پاسخش باز کن
سخنهای نیرنگ آغاز کن
بگویش که ای مایه دین و داد
بَدِ دهر از جان تو دور باد
همین زیبد از تو که گفتی چنین
زه ای مرد پاکیزه پاکدین
اگر این سخنها بجای آوری
چنین دشمنی زیر پای آوری
ترا از مهان پایه برتر کنم
ز گوهر ترا تاج و افسر کنم
به یزدان بخشنده از جای خویش
سرت برفرازم ز بالای خویش
تو آن کن کزین گفتها نگذری
چو گفتی به خوبی بجای آوری
بدان تیر کامد ز بالا به زیر
ببست و بینداخت مرد دلیر
چو برخواند آن نامه را ناسیا
ز شادی دلش گشت پر کیمیا
شب و روز بر چاره یازید دست
چنین تا شبی شاه دید مست
ز مردم شده بزمگاهش تهی
همان بارگاه از سپاهش تهی
یکی جام زرین ز باده به دست
بشد ناسیا پیش، خسرو پرست
بدو گفت کای شاه با دین و داد
که چشم بد از دولتت دور باد
به بیگاهی از بهر آن آمدم
که از شادکامی دوان آمدم
ز دشمن یکی مژده دارم ترا
چنین مژدهها هم من آرم ترا
که بهمن سوی کابلستان گریخت
سپاهش همه ترک و جوشن بریخت
نبینی تو فردا ازیشان یکی
نمانَد از آن نامداران یکی
دل صور ز آن شادی آمد به جوش
به یک دم مر آن باده را کرد نوش
به دستور فرمود کان جان زر
ز می پر کن و شادمانه بخور
چنان کرد دستور بر یاد شاه
بخورد و پرستشکنان شد دو تاه
دگر باره دستور پر کرد جام
نهاد او به دست شه نیکنام
در و ریخته داروی هوشبر
همی گفت کای شاه من نوش خور
ز مستی بیازید پس شاه دست
فرو خورد بیهوش شد مرد مست
نهادندش اندر میان گلیم
نه از شرم یاد و نه از شاه بیم
شب تیره از شهر بگشاد در
به بهمن فرستادش آن خیره سر
چو بهمن مر او را از آنسان بدید
نهانی همی لب به دندان گزید
به فرزانه گفت ای سرافراز مرد
نبینی که با شاهش این سگ چه کرد
کسی کو نشاید خداوند را
نزیبد دو پایش مگر بند را
چو فرزند بد کو به جان پدر
بداندیش گردد ز کین جگر
مرین هر دوان را خداوند داد
بر یکدگر زینهاری نهاد
بداندیش مردم به جای رهی
ندارد سر از مغز او آگهی
بفرمود تا نوشداروی هوش
مر او را فکندند در حلق و گوش
چو از مغز او شد پراکنده زهر
وزان روی داروی بهمنی یافت بهر
کمان بود و شد راست سرو روان
چو مرده کجا باز یابد روان
نگه کرد پیش و پس و چپ و راست
ندانست کان چیست و جایش کجاست
چو در خویشتن هوش را کرد یاد
به دستور خود در گمانی فتاد
همه شب همی بود پیچان چو مار
شگفت آمدش گردش روزگار