همه دشت از مرد پولادپوش
همه کوه و صحرا غلامان زوش
چو از بیشه نزدیک رود آمدند
به هامون یکایک فرود آمدند
یکی نامه فرمود بهمن به صور
به نام خداوند خورشید و نور
خداوند کیوان و ناهید و ماه
خداوند پیروزی و دستگاه
همه کام گیتی ازو یافتیم
چو بر کینه خویش بشتافتیم
سَرِ دشمن ما نگونسار کرد
گنهکار را بر سر دار کرد
تنی چند ازین تخمه بدنژاد
چنان تخمه هرگز به گیتی مباد
ز کابل شب تیره بگریختند
به دام بلا درنیاویختند
به نزد تواند آن فرومایگان
نشاید چنین از گرانمایگان
مرا دشمن اندر پناهِ تواند
نشسته همه پیش گاهِ تواند
چه باید ترا کین و تاراج من
پناهیدن دشمن و تاج من
همانگه که این نامه گیری به دست
مر آن بیبُنان را بَرِ من فرست
که سوگند دارم من از کردگار
که از تخم رستم برآرم دمار
ز سوگند نتوان گذر کرد هیچ
بدین چاره گردن تو از من مپیچ
مکن گوش فرمان ناپاک مرد
که ناپاک را رنج بیشیست و درد
ببخشای بر لشکر و کشورت
بمان تا بماند چنین لشکرت
دل از دشمن ما پر از خشم دار
پس آنگه ز ما نیکویی چشم دار
چو نامه به پایان رسانید مرد
فرستاده را داد بر سان گرد
بیاورد نامه به نزدیک صور
هم اندر زمان ... لهور
چو برخواند نامه سرافراز صور
ز شادی دلش گشت یکباره دور
بخواند آن گرانمایگان هر چهار
بخواند آنگهی نامه شهریار
چنین گفت کاکنون چه دارید رای
چه گویید داریم با شاه پای
چنین پاسخش داد بانوگشسب
که شاها نه بازیست میدان و اسب
که داند که چون گشت خواهد سپهر
کِرا مانَد از هر دو لشکر به مهر
گر آن باد نوشین دمد زان میان
به ما بردمد یا به ایرانیان
تو آن مردمیها پذیرفتهای
همان نیکویها بسی گفتهای
کنون دشمن آمد چو دریای قار
نخواهیم رنج دل شهریار
چو فرمان دهد هم به فرمان شاه
به جایی گریزیم از ایوان شاه
نهانی به جایی شویم از میان
که هرگز ندانند ایرانیان
چو ما رفته باشیم زین تنگ بند
شود دور ازین پادشاهی گِزَند
خورد شاه سوگند کان مردمان
از ایدر برفتند هم در زمان
نبینیم در شهر ازیشان کسی
ببودند در کشور ما بسی
که چون ماند کشمیر ما را ز پس
به یزدانِ گیتی پناهیم و بس
دل شاه کشمیر را رنج و درد
بیازرد و برزد یکی باد سرد
بسی پوزش آورد از اندازه بیش
که من پیش دارم تن و جان خویش
بکوشم به نیروی پروردگار
برآرم ز شاه و سپاهش دمار