ازو داشتند آن دلیران سپاس
چنینست پاداش نیکی شناس
به رفتن نیامد بر ایشان درنگ
شب و روز پویان بهسان پلنگ
بریدند آن راه دشوار و دور
به کشمیر رفتند نزدیک صور
سیه مرد از آنجا بر شاه تافت
بگفتا که بر راه کس را نیافت
چو زاغی که برخیزد از روی آب
برآمد بسوزید پر عقاب
ز درگاه بهمن دمیدند نای
سپهبد به اسب اندر آورد پای
سواران او کمتر از پنجصد
به گیتی به مردم چنین بد رسد
بدان اندکی پیش ایشان شدند
چو گل پیش باد گلفشان شدند
سواران بهمن چو نهصدهزار
فزون بود برگستوانور سوار
نگه کرد جاماسپ اندر شمار
ز دیده ببارید خون بر کنار
بدو گفت بهمن که این گریه چیست
بدین روز فرخ چه باید گریست
دلم گفت شاها پر از درد گشت
وزین بیوفا اختران سرد گشت
سر آمد فرامرز یل را زمان
دریغا بزرگان آن دودمان
به تندی برو بانگ زد شاه زوش
بدو گفت کای مرد بیمغز و هوش
تو دیریست تا مهربانِ ویی
شب و روز زیر غمان ویی
ترا درد او کارگر شد به دل
ولیکن همی خور بپوشی به گِل
بترسید فرزانه از خشم اوی
وزان خونِ دل خشک شد چشم اوی
بفرمود تا حمله کردند شاه
چو سیل روان و چو کوه سیاه
برآمد چکاچک تیغ و تبر
یکی بیشه شد سرکشان را سپر
کجا خشت پَرّنده چون بیل شد
سپرها به گردان غریبل شد
کجا تیر پَرّان برآمد ز شست
کس از زخم شست ای شگفتیترست
کجا شد سَرِ نیزه جانربای
درآورد هم در زمانش ز پای
چو شد در هوا شست بازی کمند
تن زورمند از تکاور بکند
چو زوبین ز یال دلیران برفت
روانها ز تن جای رفتن گرفت
ز بهر خورش گشت پَرّان عقاب
بدانسان که پوشیده گشت آفتاب
کمین کرده در دشت مردارخوار
مر او را خورش سالیان ماند خوار
سوار دلیر چو غُرّان شدی
سر تیغ هندیش پَرّان شدی
روان راه رفتن گرفتی ز هوش
به خون مرگ گفتی که خونا بجوش
ز دلها همی هوش پیکان ربود
سر هر سنانی یکی جان ربود
فرامرز یل گرز را برکشید
به هر زخم میشد یکی ناپدید
یکی خلعت افکنده آن شاه جنگ
زمین را ز خون چادر لعل رنگ
به هر حملهای لشکری بردرید
به هر پُشتهای شد صفی ناپدید
دو چندان بکُشت از دلیران شاه
بدین رزمگاه اندرون رزمخواه
کجا روی بنهاد آن کین پرست
سوار و پیاده بهم برشکست
ز خون دسته گرز مرجان شده
جهانی از آن زخم بیجان شده
چنین تا سوارانش کشته شدند
همه در گِل و خون سرشته شدند
نبودش کسی جز غلامان خویش
شد از بخت نوید و از جان خویش
به نومیدی اندر چو کوشش نمود
چو برگشته شد بخت کوشش چه سود
برآمد یکی زخم پیکان درشت
مران خنگ پیروز او را بکشت
چو شد کشته در زیر او بارگی
نهاد اندرو روی، بیچارگی
زره بر کمرگاه زد مرد جنگ
درآورد تیغ یلی را به چنگ
غلامانش ترکش فرو ریختند
پیاده شدند و برآویختند
شکسته شدش تیغ و گرز و کمند
کمان خواست آن نامدار بلند
کمانی کجا داشت سام دلیر
هزار و دوصد من ورا زور چیر
زه از چرم شیر و دو خایه قوی
سزای چنان بازوی پهلوی
گرفت آن دلاور کمان را به چنگ
فرو ریخت ترکش ز تیر خدنگ
چو از شست بگشاد پَرّنده تیر
هماورد او را اجل گفت گیر
چو تیر از کف شیر رسته شدی
سوار سرافراز خسته شدی
نه برگستوان تیر او بازداشت
نه جز تیر دیگر یکی ساز داشت
ز خون کرد چون چادر سرخ دشت
چنان شد که پیرامنش کس نگشت
دل بهمن از کار او شد به جوش
برآورد با لشکر خود خروش
یکی مرد و چندین هزاران سوار
ندارید شرم از من و کردگار
سپاه از نکوهش برآشوفتند
به یک ره بر آن چند تن کوفتند
در ایشان فتادند مردانِ مرد
چو در لالهزار اوفتد باد سرد
سپهبد جدا ماند خسته ز جا
شکسته کمان و گسسته قبا
بینداخت یک ره کمان را ز دست
سپر پیش بنهاد و بر سر نشست
چو حلقه شدش بر سَرِ او سپاه
همی کرد هر کس بدو در نگاه
نه کس پیش رویش توانست گشت
نه نزدیک او نامداری گذشت
چو بهمن چنان دید و فرزانه مرد
ابا سرکشان پیش آهنگ کرد
همه ایستادند بالای او
سپر بود و خاک سیه جای او
بزد تازیانه یکی بر سرش
وزان تنگدل شد همه لشکرش
سیه مرد را گفت دستش ببند
کزین نام یابی به گیتی بلند
بدو گفت شاها تو خواهی که من
شوم زشت نام اندرین انجمن
از آن پس کزو دیدهام مردمی
چه باید که او گردد از من غمی
نه مردم بود کو ندارد سپاس
خُنُک مرد نیکی و نیکی شناس
شه دیلمان را بفرمود شاه
که دستش ببند و نکوهش مخواه
بدو گفت هرگز مبادا که من
کنم زشت نام این تن خویشتن
مرا با سیه مرد آزاد کرد
جزای نکویی که بیداد کرد؟
شد از خشم مر شاه را سرخ چشم
به رهام گودرز گفتش به خشم
که باری نکرد او به تو نیکویی
سزد گر به گفتار من بگروی
چنین داد پاسخ که با من چه کرد
من از وی ندیدم نه گردم و نه سرد
ولیکن به جای نیاام بسی
نکویی نمودهست با هر کسی
که دژ را چنان بستد از دست دیو
تهمتن به نیروی گیهان خدیو
همان بیژن گیو را او ز چاه
رها کرد و برداشت سنگ سیاه
اگر شاه بیند نفرمایدم
که این کار یک روز بگزایدم
به هر کس بفرمود شاه بلند
نکرد ایچ کس دست آن یل به بند
بفرمود تا صد غلامان شاه
شدند زی فرامرز گو کینهخواه
ببستند دستش به کردار سنگ
فکندند در گردنش پالهنگ
زد اندر گلستان کابل درخت
رسن کرد بر شاخ بن، بند سخت
فرامرز را زنده بر دار کرد
سَرِ نامدارش نگونسار کرد
درخت صلیبی به کردار اوی
ز بهمن پدید آمد و آزار اوی
چه یابی به گیتی یکی یادگار
نکوهی بهست از صلیبی و دار
به گیتی بمانَد همی نیک و بد
تو گر بد کنی هم به تو بد رسد
بدین سر نکوهش بُوَد جاودان
بدان سر به زندان و آتش نوان
سران سپه جامه کردند چاک
به جای کله برنهادند خاک
برآمد ز لشکر به زاری خروش
ز دو دیده خون دل آمد به جوش
ز رستم همی کرد هر کس دریغ
که خورشید او ماند در زیر میغ
دریغ آن همه کرد و کردار اوی
به جای نیاکان ما کار اوی
سرافراز گُردان و فرزانه مرد
سه روز اندر آن سوگ بودند و درد
چهارم یکی دخمهای ساختند
ز کار سپهبد بپرداختند
نهادندش آنجا و گشتند باز
جهان را چنینست آیین و ساز
نه چون راست گردد بدان شادباش
نه گر کژ رود زو به فریاد باش
که هر دو همی بگذرد بیدرنگ
تو با او گهی شاد و گاهی به جنگ