ایرانشان » بهمن‌نامه » داستان اندر لشکر آراستن شاه بهمن به رزم فرامرز به کین اسفندیار » بخش ۲۷ - آگاهی یافتن فرامرز از گرفتار شدن زال بر دست شاه بهمن

چو از شهر و دستان بپرداخت شاه

سوی کابل آورد یکسر سپاه

فرامرز را چون خبر شد ز زال

که ماندست چون مرغ بی پر و بال

گرفتار در دست بهمن چنان

که مرگ آرزو باشدش هر زمان

مر او را ز پولاد زندان و بند

به دل سوگوار و به تن مستمند

صد و شصت من بند بر پای او

یکی آهینه قفس جای او

شده سیستان سر به سر هاموار

سرای بزرگان شده کشتزار

فرامرز یل پیرهن کرد چاک

ز دیده سرشک و سرش پر ز خاک

همی گفت کای چرخ ناسازگار

به یک ره برآوردی از ما دمار

کسی را کجا بخت بنمود پشت

به یک ره شود روزگارش درشت

کسی را که آمد زمانه فراز

نگردد به فرهنگ و نیرنگ باز

چه چاره سگالم که لشکر نماند

همان مایه و گنج و گوهر نماند

بدین مایه مردم کجا با منند

چه کوشم که گیتی پر از دشمنند

چو خویشان او زان خبر یافتند

خروشان همه تیز بشتافتند

جهان پهلوان زادگان و زنان

غریوان و برران و بررُخ زنان

سه روز اندران سوگ بودند و درد

کز ایشان ندانست کس خواب و خورد

چهارم چو روی هوا تیره گشت

وز آن تیرگی دیده‌ها خیره گشت

سگالش چنین کرد با خواهران

ز خویشان تنی چند و ناماوران

که از ما کنون بخت برگاشت روی

چنین چیره شد دشمن کینه‌جوی

بدین دشت یکباره کوشش کنیم

زمین را ز خون باز پوشش کنیم

که یکبارگی کشتن آراستن

بِه از ناکسان یاوری خواستن

نه مُردَه‌ست کس را به گیتی دو بار

نه تا جاودانه کسی پایدار

به نام بلند ار بکوشم به جنگ

نگویند نامم به گیتی به ننگ

چو دستان فرخ گرفتار شد

گل زندگانی برو خار شد

نیابم برین روی گیتی درنگ

بمیرم به نام و نباشم به ننگ

چو رفت آفتاب از جهان شب بُوَد

همان مرگ را پیشتر تب بُوَد

بدان چند گه کو به کابل بماند

ز هر سو سواری که بودش بخواند

فراز آمد او را بدان روزگار

ز لشکر بدان رزم هژده هزار

یکایک شب تیره برخاست غو

برون رفت با نامداران نو

خبر شد به بهمن که آمد سپاه

فرامرز گُرد آن یل کینه‌خواه

بزد نای رویین و لشکر براند

به ماه اندرون روشنایی نماند

دگر باره هر دو برابر شدند

همه پیش زوبین و خنجر شدند

بدان اندکی لشکر پهلوان

یکایک فدا کرده پیشش روان

بیامد به پیش صف آواز داد

که ای نامداران فرخ نژاد

بدانید کامروز، روزیست بد

اگر نام جویید هر کس سِزَد

که هر کس که برگردد از کارزار

ازین دشمنان برنیارد دمار

به دست خودش من به گردن زدنم

تنش را همان پیش سگ افکنم

بگفت این و لشکر برآمد بهم

جهان پر ستم گشت و گردون دژم

یکی ابر پیوست و خونبار گشت

رخ بددلان همچو دینار گشت

هوا گشت از تیغ زنگارگون

زمین را ز خون روی گلنارگون

هوا گشت از گرد میغی چو نیل

روان از بَرِ خاک رودی چو نیل

ز زوبین هوا گشت پولار بار

ز جوشن زمین گشته پولادوار

سران دلیران به پای کمند

کمر بر میانِ دلیران چو بند

ز کُشته چو بر دشت انبوه شد

ز جوشن زمین یکی کوه شد

به زیر زمین هور شد ناپدید

ز چرخ چهارم به دریا کشید

سپه بازگردید و آرام کرد

تکاور به زیر اندر آرام کرد

سپهبد سوی لشکر شاه شد

وزو لشکر شاه آگاه شد

چنین گفت کای نامداران کین

دلیران رزم و سواران چین

بداند کین رزم ما بی‌گمان

همی بر بزرگان سر آرد زمان

فراوان به ما سالیان برگذشت

نیاسود لشکر ز پیکار و دشت

میان من و بهمن جنگ ساز

مر این کار یکبارگی شد دراز

سپاه سه کشور همه کشته شد

جهانی ز خون چون گل آغشته شد

به هر خون که ریزد درین کارزار

گرفتار گردد به روز شرمسار

که مردم همه بی‌گناهند ازین

ندارد کسی از من به دل رنج و کین

و دیگر که با من سپاه اندکیست

چنانک از شما پانصد از ما یکیست

همانا که داند به جز دادگر

که کوشش نباشد بدین‌سان دگر

چه مردی بُوَد خیره خون ریختن

دوصد با سواری برآویختن

بدین رزم اگر داد خواهید داد

ابا شاه پیمان بباید نهاد

که ما هر دو بیرون شویم از میان

نیاید برین نامداران زیان

به ناوردگه آزمایش کنیم

به مردی هنرها نمایش کنیم

ببینیم تا چرخ ناسازگار

که را زین دوگانه کند کامکار

گر امروز باشد مرا دسترس

کنم با شما آنچ کردم ز پس

سواری نیازارم از روم و چین

نه از جنگجویان ایران زمین

همه در پناه خداوند هور

سَرِ خویش گیرید مرد و ستور

و گر شاه را دست بر من بود

سپه زیر فرمان بهمن بود

بگو هر چه خواهی بکن با سپاه

ببخشای کان داد باشد ز شاه

سپه را پسندیده آمد سخن

همی گفت یک با دگر تن به تن

که گفتار این مرد بیهوده نیست

چنین سالیان لشکر آسوده نیست

اگر کینه‌کِش بهمنست ای شگفت

یکی راه میدانش باید گرفت

ازین در همی گفت لشکر همه

به گوش شه آمد چنان دمدمه

همانگه بپوشید ساز نبرد

برون زد سیه را و آهنگ کرد

چو فرزانه دستور دید آن چنان

چو آتش بجست و گرفتش عنان

بدو گفت کای شاه خورشیدفش

تن خویشتن را به آتش مکش

فرامرز را خوار داری همی

به دست از زمین برآری همی

فراوانش دیدی به هنگام کین

کجا نعل اسبش بسوزد زمین

سپاهی به نزدیک او یک تنست

به تیغ و به نیزه چو آهرمنست

خدنگش بدوزد دل آفتاب

کمندش درآرد ز گردون عقاب

گر آرد روان سیل جنگش بجای

درآرد گران کوه گرزش ز پای

گهِ رزم ازو دیو گردد دژم

ز ده پیل نیرو نیایدش کم

چو با اژدهایی تو هم سر شوی

از آن بِه که با او تو هم بر شوی

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که چون او بُوَد مر مرا خواستار

مرا گر به رفتن درنگی بُوَد

گه نام جُستن چه ننگی بُوَد

عنان بستد از دست داننده مرد

بزد اسب و زی جنگ آهنگ کرد

ازان کار جاماسپ آگاه بود

سپهبد نه اندر خور شاه بود

همانگاه رهام گودرز را

بخواند و دلیران آن مرز را

چو سقلاب روم و سیه مرد شیر

بهانروز دیلم سوار دلیر

بدیشان چنین گفت کای سروران

مدارید گفتار پیران گران

بدانید کاین شاه ما سرکشست

هماورد او چون یکی آتشست

چو با او برابر نیاید به کین

نباید که آسیب یا بیم ازین

سِزَد گر شما نزد ایشان شوید

بیاری برِ شاه ایران شوید

چو دانید کان اژدهای دژن

به شاه جهان اندر آید به دم

شما حمله آرید و اندر دهید

سپاسی به شاه جهان برنهید

برفتند پرمایگان هر چهار

نهانی به نزدیکی شهریار

چو نزد سپهبد کمین ساختند

همه تیغ کین از میان آختند

سپهبد چو زی شاه ایران رسید

فرود آمد و آفرین گسترید

وز آن پس چنین گفت کای شهریار

به گیتی همه تخم زشتی مکار

چنان دان که گیتی سراییست تنگ

نباشد کسی را درو در، درنگ

گر از پهلوان کینه‌ای داشتی

کنون سر ز گردون برافراشتی

سراسر بدان‌سان که رای آمدت

همه کینه از ما به جای آمدت

به کام تو شد کشور نیمروز

شبی گشت کان را نبینیم روز

ز ما کینه پهلوان آختی

زمین از بزرگان پرداختی

گرانمایه زالی که هنگام کین

ستوه آمد از نعل اسبش زمین

کنون چون اسیران به بند اندرست

به نیرو به کام نهنگ اندرست

ز تخم نریمان و سام سوار

نمانده جز از من کس ای شهریار

زواره بکشتی و سام دلیر

چو نیکی جهش نامبردار شیر

سزد گر ببخشایی اکنون مرا

نریزی بدین خیرگی خون مرا

ببندم به پیشت کمر بر میان

تو بر تخت بنشین بسان کیان

یکی بنده باشم به پیشت به پای

اگر کینه دل نمانی به جای

و گر نه بخواهی که بینی رُخَم

به خوبی یکی باز ده پاسخم

بمان تا ز هندوستان بگذرم

دگر باره ایران زمین نسپرم

اگر دشمنم، دشمن آواره بِه

ز خون دست کوتاه یکباره به

بدان تا چه سختست بازار خون

مباد ایچ مردم گرفتار خون

چنین داد پاسخ بدو شهریار

که سوگند دارم من از کردگار

که از تخم رستم نمانم یکی

نه از کشور و خاکشان اندکی

و گر نه به جانت ببخشودمی

ز خون روزگاری برآسودمی

بیاور کنون تا چه داری هنر

کجا روزگار تو آرد به سر

ز گفتار بیهوده دم دسته بِه

به پیکان تن دشمنان خسته به

سپهبد چو از شاه نومید گشت

سرش گفتی از خشم چون بید گشت

چنین گفت کز مردم بدنژاد

همانا به گیتی نیایید داد

اگر از خرد مغز باشد تهی

نباشد درو رادی و فَرّهی

تو شاهی کنون پیشدستی نمای

ببینم تا چرخ را چیست رای

برانگیخت شبرنگ را شهریار

به دست اندرون گرزه گاوسار

در آمد به کردار کوه گران

برد گرز چون پتک آهنگران

نه دست سپهبد بد از زخم کم

نه پشتش ز نیرو درآورد خم

سپهبد خروشید کای شیردل

نباشی، تو زین زخم خویشت خجل

ترا کاندر آورد زخم این بُوَأ

ره کینه جُستن نه آیین بُوَد

ببینی کنون زخم مردان جنگ

که گردد ز خونت زمین لعل رنگ

بگفت این و پس خنگ را ران نمود

برآمد ز جا اسب مانند دود

برافراخت گرزی صد و شصت من

چو کوهی برافکند بر شاه تن

چو سقلاب روم و دلیران شاه

بدیدند کامد چو موج سیاه

یکی حمله کردند با دار و گیر

نهاده درو هر یکی تیغ و تیر

سپهبد چنان دید برگشت از وی

بر آن پنج تن تیز بنهاد روی

درافکندشان پیش همچون رمه

گریزان ازو نامداران همه

چو باد اندر آمد به سقلی رسید

خروشی به چرخ برین برکشید

بزد گرز بر گردن بادپای

روانش همانگه در آمد ز جای

بیفتاد سقلی ز پشتش نژند

که گفتی روانش به تن درغُنَد

سپهبد به زخم دگر جنگ کرد

به هوش آمد و زود آهنگ کرد

پشتون ز قلب سپاه آن بدید

خروشید و تیغ از میان برکشید

بیامد برآویخت با پیلتن

دریشان نظاره شدند انجمن

چو هر پنج با او درآویختند

ازو سقلی و شاه بگریختند

شدند از میانه میان سپاه

پیاده گرانمایه سقلی و شاه

چنین باز مین تیره‌گون گشت و دشت

فرامرز از آن پنج تن برنگشت

یکی گرز زد بر سر رزمیار

تو گفتی که شد خاک را خواستار

گریزان شدند آن چهار دگر

لب از خاک خشک و پر از خون جگر

ببود آن شب و بامداد دگر

سَرِ کوه بگرفت زرین سپر

غو کوس برخاست آواز نای

سپاه اندر آمد چو دریا ز جای

جهانی کجا بود دینارگون

ز گرد سپه گشت زنگارگون

زمینی کجا بود، چون لاله‌زار

پر از کشته گردید و از خسته زار

هوا گفتی آتش بپوشد همی

زمین گفتی از خون بجوشد همی

ز نوک سنان‌ها میان هوا

ز خاک پی اسب فرمانروا

ستاره تو گفتی که ریزان شده‌ست

دگر هور تابان گریزان شده‌ست

بدانگه که بر دشت کین جنگ خاست

فرستاد بهمن سوی چپ و راست

که یکسر سپاه را به جنگ آورید

نخواهم کسی کو درنگ آورید

بکوشید تا یک تن از دشمنان

نمانند زنده از آن بی‌بُنان

ز گفتار شاه آن شپاه بزرگ

یکی گشت شیر و یکی گشت گرگ

یکی حلقه گشت آن شگفت اژدها

کزو جان مردم نیابد رها

یکی مار جان‌گیر را برفراشت

یکی تیر دل‌دوز را برگماشت

چنان حلقه گشتند آن سگزیان

که بیرون سواری نماند از میان

نهادند بر تیغ بُرّنده دست

ز خون خاک خونخوار کردند مست

فرامرز با چند خویشان خویش

نهادند یکبارگی پای پیش

بینداخت خُود از سر نامدار

ز خویشان پسِ پشت او ده سوار

در افتاد زان‌سان میان سپاه

که در خرمن افتاد باد سیاه

بدان سوی کو خِنگ را ران نمود

برآورد از آن روی یکباره دود

بر آن دشت کان نامور جنگ کرد

مر آن دشت را روی گلرنگ کرد

از ایران سپه مرد چندان بکُشت

که بر قبضه تیغ‌ها بست مشت

چو بگذشت یک نیمه از تیره روز

ز گردون فرو گشت گیتی فروز

از ایرانیان مرد سیصد هزار

یکایک در آمد چو دریای قار

ز بس چاک چاک و ز بس دار و گیر

بنالید مریخ و کیوان و تیر

تو گفتی نمانده‌ست بر چرخ هور

نه در مرد نیرو نه درباره زور

ز کشته چنان گشت هر دو سپاه

که بر زندگان تنگ شد جایگاه

یکی زخم بر کتف بانوگشسب

بیامد ولیکن نیفتاد از اسب

تخاره چو او را از آن‌سان بدید

باستاد و بر سرش زخمی رسید

فراوان بکشتند از آن سروران

چنان روز را کس ندارد نشان

چو بر هور تیره شب الماس زد

هوا روی روشن در انقاس زد

به هر دو سپاه اندر آمد کمی

ز هم بازگشتند هر دو غمی

سیه مرد را شاه ایران بخواند

ابا او ز هر در فراوان براند

بدو گفت امشب برو با سپاه

بریشان ز هر سو بگیرید راه

که من دانم امشب که آن بدنژاد

همی روی زی راه خواهد نهاد

ازین رنج کامروز بروی رسید

نیارد بدین مرز و بوم آرمید