چو من با تو بودم به هنگام ناز
نگردم به گاه بلا از تو باز
ز گفتار او هر سه گریان شدند
وز آنجا سوی شاه کیهان شدند
چو زال اندر آمد به نزدیک شاه
رخان کرده چون کاه و بالا دو تاه
به لب، رخِ خاک برمیم زد
ز خون نقطه بر تخته سیم زد
چنین گفت کای شاه فرخنده روز
به کام تو شد کشور نیمروز
چه خواهی ازین پیر برگشته بخت
از آن پس که دیدم ز تو رنج سخت
نه من پرورانیده بودم ترا
نه من مهربانی نمودم ترا
کنون از بزرگان وفا این بُوَد
چنان نیکویی را جزا این بُوَد
چه باید ترا خونِ مردی اسیر
که پیش نیاکان تو گشت پیر
بمان پنج روز دگر در جهان
بدو باز مرگ آوَرد ناگهان
بزرگی و نیکودلی پیشه کن
به کار جهان اندر اندیشه کن
که تا شهر یاری ابر تو رسید
جهان بد ازین شهر یاران ندید
کجا رفت کیخسرو پاکزاد
که باب ترا نام شاهی نهاد
کجا شد کیومرث و آن سرکشان
که کس را نماندی به گیتی نشان
سرانجام نزدیک ایشان شویم
گَهِ داد در پیش یزدان شویم
بگیرم ترا دامن از درد دل
کنم مر ترا پیش یزدان خجل
چه گویی چه گویم چه کردم ترا
چه پاسخ دهی پیش یزدان مرا
بکندی تو این خانه و بوم و بر
بخستی دلم را به مرگ پسر
بکشتی همه نامداران من
دلیران این مرز و یاران من
فرامرز آواره و دختران
ز تنگی بسی مرده ناماوران
نبوده به جان تو ما را گزند
ز ما یافته تاج و تخت بلند
گر این داد بینی زهی دادگر
همین بُرده گیر و همین ره سپر
ز گفتار او شاه شد چون زریر
ز خشمش بترسید جاماسپ پیر
به دل گفت داننده کاکنون بود
که پیراهن زال پر خون بُوَد
هم آنگاه بهمن برآورد سر
به دژخیم فرمود کو را ببر
که نتوانم او را به دو دیده دید
سرش بیگمانی بباید برید
هنوزش زبان تیر چون خنجرست
یکی خنجری تیرش اندر خورست
ز پیشش ببردند و کردند بند
وزان پس بفرمود شاه بلند
از آهن یکی تنگ و کوته قفس
که زندان ندید آنچنان هیچ کس
در آن بند کردند مر زال را
چو مرغان مران هفتصد سال را
جهان را چه بینی سرانجام بین
چنین رنگ بین و چنین دام بین
مباش ایمن از گردش روزگار
که ناپایدارست و ناسازگار
سرانجام کارت به جایی کشید
که اندوه و شادی بباید چشید
به دستان فرستاد پیغام شاه
کِت اینست تا زندهای جایگاه
یکی ژنده پیلی ترا باد بس
که بر پشت او باشی اندر قفس
بسی گنج از ایوان او برگرفت
بسی افسر و تخت و گوهر گرفت
وز آن پس به ویرانی آورد رای
درآورد کاخ بلندش ز پای
یکی آتش سهمگین برفروخت
همه سیستان را به آتش بسوخت
روان کرد رود از لب هیرمند
سوی شهر تا پست کرد و بکند
وز آن پس بیفکند تخم و برُست
همیشه چنان بود گفتی درست
چنان شد که هر کس که در ره گذشت
همه ساله گفتی که بودست دشت