ایرانشان » بهمن‌نامه » داستان اندر لشکر آراستن شاه بهمن به رزم فرامرز به کین اسفندیار » بخش ۲۵ - داستان سه فرزانه

یکی داستانی نکو درخورست

که دانش فراوان بدو اندرست

سه فرزانه بودند جایی بهم

نشسته ز گردون گَردان به غم

یکی گفت ازین رای باریک من

بَتر نیست از درد نزدیک من

همه دردمندی شود خیره گوی

بود بی‌گمانیش مرگ آرزوی

دگر گفت ما این نخواهیم بد

به جایی که مردم به تنگی رسد

هر آنگه که مردم شود گرسنه

سَرِ خویش نشناسد از پاشنه

سه دیگر بدان هر دوان کرد روی

چنین گفت کای مردم یافه‌گوی

ندانم بد از بیم با هول‌تر

که بیم آورد زندگانی به سر

بجوشید همی زهره از ترس و بیم

دل ارچه دلیرست گردد دو نیم

شکیبا بدان هر دوان بودن توان

بدان هر دو دل را نمودن توان

به سیم آیدت نان و دارو پدید

به سیم ایمنی کی توانی خرید

بیا تا یکی آزمایش کنیم

کرا راست گوید ستایش کنیم

چو ناسازگار آمد این چند رای

دُرست آمد از آزمودن به جای

بیاورد هر یک یکی گو سپند

نمودند بی‌چارگان را گزند

از آن دو یکی را شکستند پای

فکندش به خانه درون رهنمای

نهادند سبزی به پیش اندرش

هم از آب روشن که بودی خورش

به زندان یکی را به تیمار داشت

نبردند نزدیک او شام و چاشت

به خانه درون کرد میشی بزرگ

ببست از برابرش گرگی سترگ

چنان بود پیمان آن هر سه پس

که یک هفته ایدر نگردیم کس

پدید آید این هفت روز تمام

که زنده کدامست و مرده کدام

به هشتم سه فرزانه رفتند پیش

زبان پر ز گفتار و دل پر ز ریش

سوی خانه دردمند آمدند

چو در پیش آن مستمند آمدند

ستان خفته بود و شکسته دو پای

گیا خورده و آب مانده بجای

به زندانِ دیگر یکی گوسپند

به لب ناچرا زنده مانده نژند

سه دیگر ز بیم گزاینده گرگ

بمرده چنان گوسپند بزرگ

درست آنکه بیم از همه بَتّرست

به هر دو جهان ایمنی بهترست

کشیده ستمدیده زال این سه چیز

به دل درد ناخوردن و بیم نیز

سرانجام پیری چه نیکو بُوَد

اگر زندگانی بی‌آهو بُوَد

نشسته کشاورز و خورشید پیش

زمانه زده بر دل هر سه نیش

کشاورز را گفت بیچاره‌وار

که لختی سیاهی و کاغذ بیار

برفت و بیاورد و دستان به درد

به دستور بهمن یکی نامه کرد

که من پیش آرنده نامه‌ام

یکی بنده شاه خودکامه‌ام

بدین زندگانی که هستم در اوی

سزد گر ندارم من از شاه روی

سر آرد مگر بر من این روزگار

نمانَد به گیتی کسی پایدار

من و شاه و تو هر سه تن بگذریم

ز چیزی که کردیم کیفر بریم

اگر جان سپارست و گر جان ستان

به هنگام رفتن چه این و چه آن

سرانجامِ ما بازگشتن به خاک

ز مردن چه بیم و ز کُشتن چه باک

بدان گیتی افکندم اکنون سخن

بگو شاه را هر چه خواهی بکُن

که من سیرم از زندگانی کنون

ببخشای شاه، ار بریزم تو خون

بیامد کشاورز و نامه بداد

چو جاماسپ آن نامه را برگشاد

خداوند این نامه گفتا کجاست

مترس و بگو کو خداوند ماست

بدو گفت اکنون به خانِ منست

سه روزست تا میهمان منست

نبُد خوردنی ناچریده لبند

نهان زیر هیزم به روز و شبند

سر راستان اندر آمد به اسب

بیامد به کردار آذرگشسب

بلند استری را نهادند زین

ز بهر گرانمایه زال گُزین

چو دانا در آمد به نزدیک زال

ورا دید تن کرده مانند نال

دو تا گشته و سرفکنده ز پیش

تن از درد نالان، دل از بیم ریش

بدو باد غم گُل فرو بیخته

ز خونابه بر زعفران ریخته

چو نالی که از باد گردد روان

چو باغی کزو بگسلد ارغوان

دَمِ سال و مَه کرده لرزان سرش

چو شاخ سمن قَدِّ کُه پیکرش

غریوان مر او را به بر در گرفت

وزو دست داننده بر سر گرفت

بدو گفت برخیز کاین جای نیست

که با چرخ گردون ترا پای نیست

همانگه مر او را سوی خانه بُرد

نهان ز آشنا وز بیگانه برد

نهادند خوان پیش آن هر دوان

بخوردند و کردند تازه روان

همانگاه داننده جاماسپ زود

بیامد به نزدیک بهمن چون دود

بدو گفت کای نامور شهریار

ترا کرد یزدان چنین کامکار

کنون تا کی ایدر نشینی همی

چرا رای فرخ نبینی همی

ز بهر چه می‌مانی این جایگاه

که رنجور گشتند جمله سپاه

بدو گفت بهر فرومایه زال

بباشم درین مرز پنجاه سال

خود از بهر زالست پیکار و جنگ

نخواهم شدن تا نیاید به چنگ

بدو گفت ار ایدر درنگ آوری

چه خواهیش کرد ار به چنگ آوری

بکوبم سرش گفت در زیر سنگ

خورم باستخوانش می لعل رنگ

کنم سیستان را سراسر خراب

سراسر به ارزن کنم کشته آب

وز ایدر سوی دخمه لشکر کشم

همه نامداران سرکش کشم

یکی اندر آن دخمه آتش زنم

بن و بیخ دخمه بهم برکَنم

بدان تا جهانی بدانند کار

که یافه نشد خون اسفندیار

بدو گفت جاماسپ فرمان تراست

ولیکن سگالش چنین نارواست

چو پیروز گشتی بزرگی نمای

همان بِه که بخشایش آری بجای

سر راستی داد و بخشایشست

کزین هر دو گیتی پر آرایشست

اگر رایت اینست و گفتارت این

نیابی تو مر زال را بر زمین

گرانمایه زالی که بیچاره گشت

فرامرز در گیتی آواره گشت

بکندی تو این کاخ و ایوانشان

به تاراج دادی همه خانشان

سرایی ز گاه کیومرث باز

پر از نامداران گردنفراز

چنان گشت گویی که هرگز نبود

نه نامست ما را ازین و نه سود

ز گفتار او شاه گیتی‌گشای

یکایک فرو ماند لختی به جای

بدو گفت با این سخن گفتنت

چه چیزست این خیره آشفتنت

نه من دشمنم گر ترا اوست دوست

ز داننده داد و درستی نکوست

مرا بازگو تا هوای تو چیست

ز گفتار بیهوده رای تو چیست

بدو گفت جاماسپ کای شهریار

ترا باز گویم که چونست کار

مرا ناگریزست گفتن همی

ز دل رنج تو برگرفتن همی

اگر زال خواهی کت آید به دست

یکی سخت پیمان ببایدت بست

که آن پیلتن را نریزی تو خون

نباشی کسی را به خون رهنمون

ز سوگند چون شاه چاره ندید

ز فرمان دانا گذاره ندید

بیاورد داننده اُستا و زند

به سوگند مر شاه را کرد بند

وزان پس که مر شاه را پند داد

مر او را یکی سخت سوگند داد

به یزدان که امید مردم بدوست

به پیغمبر دین که مغزش ازوست

به گردونِ گَردان که یزدان نگاشت

به نور بهشتی که زردشت داشت

که من زال را خون نریزم ز تن

نه کس را بفرمایم از انجمن

نه بد خواهمش نه گزندش کنم

نه زندان نمایم نه بندش کنم

به دل شاد داننده بر پای جَست

که دستان ز زندان و کشتن برست

بیامد به نزدیک دستان سام

به مژده که تُند اژدها گشت رام

یکی رنجه شو تا به نزدیک شاه

ترا چون ببینید ببخشد گناه

بدو گفت زال ای سرافراز پیر

به کُشتن دهی مر مرا خیر خیر

که شه بی‌وفایست و اندک خِرَد

به جز بر بدی سوی من ننگرد

خرد را همی دیده بر دوزد اوی

همی آتش کین برافروزد اوی

بدو گفت کاندیشه در دل مدار

که او نشکند با من این زینهار

به یزدان هر آن کس که سوگند خورد

چو کژی نماید نخوانمش مرد

برفتند دانا و خورشید و زال

گرفته دو تن زال را سخت یال

به خورشید گفت ای نکو رای مرد

تو با من چه باشی برو بازگرد

که شه را به جای تو دل ناخوشست

به جای تو چون آتش سرکشست

نباید که دیوش به جایی کشد

که جان تو از وی بلایی کشد

چنین داد پاسخ که او پادشاست

به گیتی در، امروز فرمانرواست

چنان دان که چون آفتابست شاه

کنون ز آفتابم که دارد نگاه

دگر کز تو برگشتن آیین من

نباشد روا نیست در دین من