ایرانشان » بهمن‌نامه » داستان اندر لشکر آراستن شاه بهمن به رزم فرامرز به کین اسفندیار » بخش ۲۴ - گریختن زال و خورشید به زیر زمین و در آمدن شاه بهمن به سیستان

گروهی برادر گروهی پدر

گروهی گرانمایه فرخ پسر

چو شب گشت دستان به خورشید گفت

که ما را سرِ خویش باید نهفت

برو تا ز دروازه بیرون شویم

ازین کَنده یک ره به هامون شویم

یکی راه دانم به زیر زمین

نداند کسی جز جهان آفرین

مگر جان از ایدر به شهری کشیم

که تا جان سپاریم دشمن کُشیم

بدو گفت خورشید خیره مگوی

به چاه اندرون روشنایی مجوی

ترا دیده تیره شد و پشت کوز

ز شمشیر و گرز اندر آیی هنوز

نماند از سپاهت سواری بجای

نه از بر نشستن یکی باد پای

چگونه روی سوی شهری دگر

گر اسبی نباشدت کمتر ز خر

همه گِرد بر گِرد ما دشمنست

جهان سر به سر پر ز آهرمنست

بگیرند ما را و باز آورند

سر ما به دندان گاز آورند

همان به کز ایدر نهانی شویم

به خانِ کسی بی‌گمانی شویم

به شب در برفتند هر دو بهم

غمان پیش و اندر قفاشان ستم

یکی برزگر یار خورشید بود

فراوان به خورشیدش امید بود

سوی خان او رفت با زال پیر

کشاورز را گفت مهمان پذیر

همانگه به خانه درآوردشان

همان زیر هیزم نهان کردشان

وزان روی بازار برداشتند

سراپرده و خیمه بگذاشتند

چنان بُد که بر دشت از بوی کست

که بیمار شد مردم تندرست

چو دینارگون گشت دریای قیر

بزد بر درِ موج خورشید تیز

به دروازه بر لشکر انبوه شد

ز جوشن در شهر چون کوه شد

ندیدند کس را به دیوار بر

نه آواز و نه جنبش جانور

سواری یکی نیزه بنهاد زود

به نیزه برآمد به کردار دود

زمانی نگه کرد و آواز کرد

فرو رفت و دروازه را باز کرد

به شهر اندر آمد سراسر سپاه

نهاد از بر چرخ، بهمن کلاه

به فرزانه گفت ای سرافراز پیر

از ایدر برو کاخ دستان بگیر

ممان تا کسی بر درش بگذرد

دگر در پرستنده‌ای بنگرد

به شهر اندرون شد منادی‌گری

خوش آواز مردی زبان آوری

که شاه جهان گفت بیش از سه روز

نخواهم که باشید در نیمروز

چهارم کسی را که یابم به شهر

نیابد ز ما جز غم و رنج بهر

کسی کو سر زال پیش آردم

ز دل گرم آن گرگ برداردم

به یزدان که بر تخت بنشانمش

سزا باشدم گر پدر خوانمش

سپاهی چو این گفته بشنید از اوی

همه شهر شد زو پر از جست و جوی

کسی را ز دستان نبود آگهی

تو گفتی جهان شد ز دستان تهی

ز مردان نمانده در آن شهر کس

زن و کودک خُرد ماندند و بس

سه روز اندر آن شهر بیداد بود

همه ناله زار و فریاد بود

رخ زال بیچاره بی‌رنگ شد

در آن زیر هیزم دلش تنگ شد

چهارم تهی گشت شهر از سپاه

در اندیشه زال، درماند شاه

غم ناچریدن بدو کار کرد

تنش ترس و دلگیر و بیمار کرد