ایرانشان » بهمن‌نامه » داستان اندر لشکر آراستن شاه بهمن به رزم فرامرز به کین اسفندیار » بخش ۲۳ - جنگ کردن شاه بهمن با مردم سیستان

سحرگاه هنگام بانگ خروس

بیامد ز درگاه او بانگ کوس

دل شهریاران شد از آن شادخوار

که شه شد دگر باره زی کوهسار

گشادند دروازه پیر و جوان

به بازار رفتند یکسر دوان

به خورشید فرمود پس زال زر

که ای جان و آرام و چشم پدر

یکی تا سر پول بیرون خرام

بکوش از پیِ دوده‌ای نیکنام

به کام بداندیش زهر آوری

مگر مردمان را به شهر آوری

سر پول بگرفت آن ماه چهر

فرو ماند خیره ز کار سپهر

به بازار چون دست بردندشان

تهی گشت از خوردنی‌ها دکان

همی هر کسی بست یک بسته توش

که آمد ز ناگاه بانگ خروش

کمین برگشادند یکسر سپاه

بر ایشان ز هر گوشه بستند راه

ز بهر گلو جان بدادند پاک

به خوردن فکندند تن در هلاک

به بازارگه خون به رفتن گرفت

پیاده سرش را نهفتن گرفت

کسی کوز گیلی تبر جان ببرد

به راه اندرون پشت او گشت خُرد

سپاه آن کجا راه بگرفته بود

برو باز خوردند و سرشان ربود

ازیشان نماندند زنده یکی

نیامد به شهر اندرون کودکی

گروهی به خورشید یل باز خورَد

برانگیختند اسپ و برخاست گَرد

بیفشرد یل بر سر پول پای

فرو دوختندش تو گفتی به جای

دو مرد از دلیران ایران بکشت

سرانجام زخمی رسیدش درست

دگر زخمش آمد به اسب دژم

یکی خشت نیز آمدش بر شکم

بیفتاد خورشید و بر پای خاست

کمرگاه بر زد کمان کرد راست

چو تیری سوی دشمن انداختی

ز پیش اندکی باز پس تاختی

چو دشمن برو حمله انگیختی

دگر باره ترکش فرو ریختی

پیاده گریزان و دشمن سوار

بهر پشته‌ای بر یکی کارزار

چو خورشید برگشت بر نیمروز

در افتاد خورشید بر نیمروز

به زال آگهی شد که دشمن چه کرد

ز گُردان برآورد یکباره گَرد

بزد رب سر خویشتن، کوه قاف

بدرید جامه ز سر تا به ناف

به چنگال برکند موی سپید

همی گفت زار ای دریغا امید

به نیلوفر از دیدگان آب داد

به دندان سر انگشت را تاب داد

شدند انجمن در سرایش زنان

همه دست بر سینه و بر زنان

زنان هر یکی چون گل نارون

میان اندرون زال شاخ سمن

همی مویه کردند بر سال اوی

بر آن پهلوانی بر و یال اوی

کجا رفت گفتند نیروی تو

همان جوشن و جنگ بُد خوی تو

کجا شد سر و ران و کوپال تو

همان پهلوانی بر و یال تو

سرت را نیارست گردون بسود

نه دیو دژم چهره زی تو نمود

عقاب از کمندت نیابد رها

گریزان ز گرز تو نر اژدها

بهارت برفت و گُلت باد بُرد

زِواره برفت و تهمتن بمرد

دریغا فرامرز و آن سرکشان

که هرگز نیابی ازیشان نشان

بدین دودمان هرگز این بَد نبود

به گردون رسیده‌ست ازین دوده دود

سرایی که گردون و رابنده شد

به دست ستمکاره برکنده شد

سواری کجا شیر بودش شکار

ز دشمن نیابد همی زینهار

بیا ای تهمتن ببین خان تو

که پرورده تست؛ مهمان تو

بپروردی او را به رنج و نیاز

کنون بر تو چنگال او شد دراز

بکُشت این همه سروران و مهان

فرامرز پویان به گِرد جهان

گروهی زده دست در موی خویش

همه مویه کردند بر شوی خویش

گروهی زنان بر دو رخساره بر

همی مویه کردند بر یکدگر