ایرانشان » بهمن‌نامه » داستان اندر لشکر آراستن شاه بهمن به رزم فرامرز به کین اسفندیار » بخش ۲۲ - بازگشتن فرامرز فرزانه به کابل زمین

بپیوست با شهر پیکار و جنگ

جهان کرد بر شهریاران تار و تنگ

به آهن زمین را به کندن گرفت

به عراده بارو فکندن گرفت

برآمد برین نیز سالی فزون

که از شهر یک تن نیامد برون

سر سال در شهر توشه نماند

شکم گرسنه جان به نان برفشاند

بَرِ زال رفتند پیر و جوان

بگفتند کای نامور پهلوان

نه توشه بماند و نه نیروی تن

به دشمن بباید زدن خویشتن

مگر توشه ز آنجا به چنگ آوریم

و گر هیچ پیکار و جنگ آوریم

بدیشان چنین گفت پس زال پیر

که گردد تهی بیشه روزی ز شیر

تفو باد بر مرد چونان تفو

که جان را فروشد ز بهر گلو

بسی دادشان پند و سوی نبود

نگشتند اگر چه نِبَرد آزمود

از آن گفتگو آگهی شد به شاه

کمین کرد نزدیک بازارگاه

خورش‌ها بفرمود افزون کنند

دکان‌ها همه خوب و گلگون کنند

دگر باره از نو خورش ساختند

چو بویش به گردون برافراختند