سر نامه از زال بسیار سال
که گردون ورا کرد بی پر و بال
از او چرخ بستَد همه فَرّ و زور
شد از گشت گردون ورا تیره هور
به نزد نبیره فرامرز گو
که در نیمروز است او پیشرو
بدان ای پسر کاین جهاندیده پیر
کهن گشته از گشت نوروز و تیر
زمانه درآوردش اکنون ز پای
نه روزش بماندست و نه هوش و رای
تنش لرزه ناتوانی گرفت
دلش راه دیگر جهانی گرفت
به هر روز کز چرخ می بگذرد
مرا جان و نیرو ز تن بسپرد
ابا این چنین ناتوانی و رنج
مرا خوش نیاید سرای سپنج
که دشمن چنین بیکران بر درست
زمین شصت فرسنگ پر لشکرست
نه راه گریز و نه روی رها
بمانده چنین در دم اژدها
به شهر اندرون مردم و لشکری
فردا کرده جان را ز نامآوری
شب و روز پیکار جویند و جنگ
بکوشیدهاند از پی نام و ننگ
کنون توشه ما را نماند ای پسر
چه یک دانه گندم چه یک بَدره زر
در این شهر اگر باشد از بیش و کم
برابر بگیرند نان با درم
چو از مردم شهر گشتم خجل
نوشتم من این نامه از درد دل
که فریاد مردم به گردون رسید
شکم گرسنه بیش از این نارمید
بدادیمشان من یک امشب امید
که تا خود چه آید به روز سپید
تو بدرود باش ای گرامی پسر
نبینی ازین پس رخ زال زر
که فردا به دشمن رسد کاخ و شهر
مرا خاک تیرهست ازین دهر بهر
چنین کشور و مرز شاهان گُرد
بباید کنونی به دشمن سپرد
سرایی که از گاه گرشاسب شاه
بُدان خسروان جهان را پناه
کنون کرد خواهند با خاک راست
چه مایه ز دشمن به ما بر بلاست
شب تیره کاین نامه بنوشتهام
زمین را به خون دل آغشتهام
چنان که گاه پرستش نمای
به ده مرد بالم درآرند ز جای
سُته گشتم از گردش ماه و سال
کنون مرغ عمرم بیفکند بال
اجل تیغ کین بر سرم آخته
جهان خواهد از زال پرداخته
چو از من برآرد زمانه دمار
ز من باد بر گردنت زینهار
که در کابل و زابل ای جان باب
نجویی تو آرامش و خورد و خواب
به هندوستان جوی آرامگاه
سر اندیب و کشمیر گیری پناه
چو با گنج و با تاج و لشکر نهای
تو با شاه ایران برابر نهای
چو با شاه ایران نتابی به جنگ
گریزیدن از چنگ او نیست ننگ
جوانی مکن پند من یاد دار
مخور خیره بر جان خود زینهار
جهاندار بهمن هزاران هزار
سپه دارد و ساز و مردان کار
ز خاور مر او راست تا باختر
جهان زیر فرمان او سر به سر
ترا باب گشته نیا پیر و سست
ز خویشان تو نیست کس تندرست
سپاهت همه کشته و خسته پاک
برآورده از کشورت تیره خاک
مرا گر بدی پشت با روزگار
زواره بُدی زنده سالم سوار
اگر بار بودیم نیکی دهش
بماندی به من زنده نیکی جهش
تو با دشمن امروز درخور نهای
جوانی مکن چون برابر نهای
سر خویش گیر و به کابل ممان
همان نامه ناسپاسی مخوان
ابا شاه پیکار درخور بُدی
چو باب و پسر هر دو یاور بُدی
کنون آن دو بیجان و من سست و پیر
تو بیهوده جان را مده خیره خیر
فراوان ازین در سخنها نوشت
به خون دل و دیده اندر سرشت
به پویندهای داد بر سان باد
رسانید نزد فرامرز راد
گرانمایه دستان از آنجا برفت
غریوان به راه پرستش گرفت
خورشان و گریان شب تیره باز
همی بود تا گاه بانگ نماز
خمیده چو چوگان شده پشت اوی
همی بر زمین زد سر انگشت اوی
گهی بر هوا روی و گه بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
سحرگه به خواب اندر آمد سرش
یکی مرد را دید کامد برش
تو گفتی همه خانه بالای اوست
سپهر برین سر به سر جای اوست
چنین گفت مر زال را کای پسر
ز بهر خورش درد چندین مخور
نیای توام گُرد گرشاسپ نام
ز بهر تو خنجر کشیدست سام
درین پیش جایست کاخ بلند
به بالاش بر شصت یازی کمند
تبر خواه و بیل و سرش باز کن
سپه را از آن دادن آغاز کن
گرانمایه دستان در آمد ز خواب
ز شادی گرفته روانش شتاب
گهی گفت کاین کار آهرمنست
که او آدمی را یکی دشمنست
هر آن کو کند ره به فرمان دیو
شود گمره از راه کیهان خدیو
ندارد جز از باد چیزی به دست
خنک هر که از دود دوزخ برست
همی گفت گفتار گرشاسب گُرد
به بازی همانا که نتوان شمرد
بفرمود پس تا به پیل و تبر
مر آن کاخ را باز کردند سر
یکی خانه از چرخ بگذاشته
پر از دانه گندم انباشته
یکی تختهای از سرش لاژورد
نبشته که این کاخ گرشاسب کرد
چو دیدم که این روزگارست پیش
پر از دانه کردم من از رنج خویش
که امروزت این دانه اندر خورست
که هر دانهای دانه گوهرست
به شهر اندرون بانگ زد زال پیر
که گفتار پیران مدارید خیر
بیائید و روزی به خانه برید
ازین کاخ گرشاسب دانه برید
همه شهر ازین کاخ پر گفت و گوی
به درگاه دستان نهادند روی
به خورشید فرمود دستان سام
که بنویس مر همگنان را تو نام
بده هر سری را تو یک من خورش
که جان را بود زان همی پرورش
ازان کوشکاری ز دندان برون
نه تن زور گیرد نه نیرو فزون
بدان نیز یک چند بگذاشتند
خورش را همه ساله پنداشتند
بر آن نیز بگذشت یک چند روز
چو شده خورده آن دانه دلفروز
بپوشید مردم همه ساز جنگ
یکی گشت شیر و یکی چون پلنگ
گشادند دروازه بیآگهی
شده مغزشان خشک و دلها تهی
به بهمن نهادند یکباره روی
نه آگاه ازیشان شده کینهجوی
چو دستان چنان دید خیره بماند
همانگاه خورشید یل را بخواند
نبینی بدو گفت کای بیبنان
گرفتند کردار آهرمنان
برو این زمان تو سر پل بگیر
که سرها بدادند بر خیر خیر
یکی جوشن نامداران بپوش
اگر رزم پیش آمدت سخت کوش
بشد ماه پیکر سَرِ پل گرفت
همه لشکر آشوب و غلغل گرفت
به بازار شد مردم گرسنه
همان لشکری در میان بُنه
کشیدند شمشیر و زوبین و سنگ
شهنشه ندید ایچ جای درنگ
سراپرده بگذاشت بر شد به کوی
سپه پیش او شد گروها گروه
نظاره بُدند اندران سکزیان
ازیشان بسی را سر آمد زمان
بخوردند چیزی که بُد خوردنی
یکی پشته با هر یک آوردنی
چو بازار گه خوردنی تنگ کرد
سوی شهر هر یک پس آهنگ کرد
به گُردان چنین گفت شاه زمین
که هرگز ندیدیم تنگی چنین
که چون گرسنه مردم انبوه شد
ز بیمش سپه بر سَرِ کوه شد
چه باید که شهری پر از خواسته
سپاهی روان را ز غم کاسته
چنین روز هنگام خنده بُوَد
مبادا سپاهی که زنده بُوَد
شما زنده و دشمنان بیم مرگ
به شهر اندرون رفته با ساز و برگ
سپه شد ز گفتار بهمن خجل
همی هر کسی تیزتر شد به دل
هم از پیش شه تازیانه زدند
رسیدند و اندر میانه زدند
چو خورشید مه پیکر آن حمله دید
خروشی به چرخ برین برکشید
چو بر گیل بفشارد انگشت کین
ازیشان تنی چند زد بر زمین
چو پرّان شد از یال خورشید خشت
زخ ون دلیران زمین لاله کِشت
شده جوشن او ز زوبین و تیر
یکی بیشه بر شیر نخجیرگیر
چنان تا ز پل لشکر اندر گذشت
پس آنگاه خورشید یل بازگشت
وز آنجا به شهر اندر آمد دژم
از آن خوردنی بهر او رنج و غم
بپرسید خورشید را زال پیر
بدو گفت کای مر مرا دستگیر
تو بودی درین رزم فریادرس
همه شهر را جان تو دادی و بس
سپه را نبایست بیرون شدن
ز بهر شکم در پی خون شدن
بدو گفت خورشید کای مهربان
شکم گرسنه کی شکیبد زبان
نبیند همی موج دریا دهن
بجوشد شکم یا کشد خویشتن
وزان روی بهمن به فرزانه گفت
که شاید کزین در بمانی شگفت
بدین خیرگی مردم زیردست
ندیدم که پی رزم یازند دست
دلم خیره ماند اندران یک سوار
که چندان هنر کرد در کارزار
گرفته سر پول و نیزه به دست
بسی نامداران ما کرد پست
همی حمله آورد بر سان باد
ندیدم که گامی فرا پس نهاد
گر او را بیابم بیاویزمش
ز دو دیدگان خون فرو ریزمش
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که شاه جهان خیره اندیشه کرد
ندارد شکم گرسنه هیچ باک
اگر چند داند که گردد هلاک
شکم گرسته چون خورش یافت روی
نگرداند ار تیغ بارد بر اوی
بکوشید همی هر کس از بهر نان
بسا کز پس نان فدا کرده جان
که کوشش گه رزم را چاره نیست
سپه را ز پیکار بیغاره نیست
سرافراز خورشید نیرونمای
کزینسان سپاهی برانَد ز جای
اگر شاه ازو گیرد امروز کین
نباشد ره داد و آیین و دین
چو شاه جهان دل پر از کین کند
برو بخت بیدار نفرین کند
چنان نامداری بر شهریار
بِه است از سپاهی که ناید به کار
من اکنون بسازم یکی پای دام
کزین چاره شاها برآیدت کام
شب تیره بازاریان را بخواند
ز هر در فراوان سخنها براند
بفرمود تا زود برخاستند
دکانها به آیین بیاراستند
ز ماهی و مرغ و ز نانهای گرم
هم از چرب و شیرین و بریان گرم
چو نار ملیسی و بادام و سیب
که ماند ازو گرسنه ناشکیب
بهانروز را گفت با سی هزار
سپهدار گیل از درِ کارزار
بسازید در خیمههاشان به کین
نباید که آگاه باشند ازین
سپاهی که گردون بپیمودشان
گرفتن سَرِ راه فرمودشان
که هر کوز گُردان گریزان شود
به راه اندرون خونش ریزان شود
چو روز آمد از هر دو رویه سپاه
به بازارگه کرد هر کس نگاه
بهشت برین بود گفتی دُرست
همه شهریاران پایها گشت سست
سوی سیستان آمد آن بوی نوش
همی رفت از آن بوی، مردم ز هوش
همانگاه دروازه کردند باز
خبر شد به دستان گردنفراز
فرستاد نزدیک ایشان پیام
که روبَه همی دنبه بیند به دام
به یزدان که او دیو را دشمنست
که آن خوردنی راه آهرمنست
به شهر اندرون گر بمیریم پاک
از آن بِه که دشمن برآرد هلاک
نه کس بازگشت و نپذرفت پند
همه پند پیران بُوَد سودمند
ز پیران سخنها بباید شنید
چو زر یک به یک آن بباید گُزید
سخنهای نیکو نگه داشتن
نبهره همی پاک بگذاشتن
سخن هست کز دُرّ نامیترست
سخن بر سخندان گرامیترست
اگر بشوند بشنوانش سخن
و گر نه زبان هیچ رنجه مکن
خرد همچو دریا سخن گوهرست
چنان دان که گوهر به دریا دَرست
کرانه ز دریا نیاید پدید
که یزدان خرد بیکران آفرید
کسی کز خرد مغز دارد تهی
ندارد ز هر دو جهان آگهی
چو فرمان دستان نکردند هیچ
به خورشید گفتا تو گردن مپیچ
برو تا سر پل نگه دارشان
به دشمن به یکباره مگذارشان
سر پول چو بگرفت بار دگر
نهادند مردم به بازار سر
نماند اندر آن شهر برنا و پیر
به لشکرگه آمد همه خیر خیر
به تاراج و خوردن گشادند دست
به بیرون همی هر کسی بسته دست
همی گفت بازاری خیره سر
چو خوردی فزونی ازین در مبر
سیه مرد با لشکری پر ز کین
زناگه برون آمدند از کمین
نهادند در سکزیان تیغ تیز
برآمد یکی غلغل رستخیز
بکشتند چندان از آن سکزیان
که از خون زمین گشت چون پرنیان