بدان شادکامی سه روز و سه شب
سپه را ز خنده نیاسود لب
همه خوردن و رامش و نای بود
همه یاد شاه دلارای بود
چهارم چو برخاست و آمد به باغ
بگسترد سرو و بپرّید زاغ
ز لشکر همه سرکشان را بخواند
چنین گفت کانون یکی رنج ماند
سوی سیستان رفت باید نخست
که زال فریبنده گشتهست سست
بُنه برگرفتند و برخاست غو
بیامد سوی سیستان پیشرو
چو آگاهی آمد به دستان سام
که دشمن برآورد ازین بار کام
شد آواره از بیشه شیر دلیر
شغال بداندیش گشتهست چیر
فرامرز بر راه کابل گریخت
بدین در زال از مژه خون بریخت
همی گفت کای روزگار دژم
سر آور به من بر، تو این درد و غم
از آن پس که مرگم بیاید چشید
مرا این چنین هم نباید کشید
که ویران شود کشور و مرز من
ز من دور گشت فرامرز من
زِواره به خاک اندرون تهمتن
دریغا دلیران و گردان من
اجل پیش ما را به دیده بدید
فلک بر بَدی سوی ما بنگرید
زمانه بدینسان ستمکاره گشت
که زال و فرامرز بیچاره گشت
چو برگرد او لشکر انبوه شد
زمین چون یکی آهنین کوه شد
به شهر اندرون بانگ برخاست غو
که ای نامداران و مردان گو
نخواهم کسی را که بیرون شود
ز خانه کسی سوی هامون شود
چو شمشیرزن مرد و چه بیوه زن
نباید که بیرون شود ز انجمن
به یزدان گیتی پناهید و بس
که بیچاره را اوست فریادرس
ببستند دروازهها استوار
گرفتند آرایش کارزار
یکایک ز بازار برخاستند
همه تن به جوشن بیاراستند
سپاهی و شهری چو سیصد هزار
زبان برگشادند بر شهریار
که بهمن ز گیتی نگونسار باد
تنش خسته و کشته بر دار باد
چو بهمن چنان دید دل تنگ کرد
سوی جنگ دروازه آهنگ کرد
نهادند عراده گِرِد حصار
شب و روز پیوسته در کارزار
چنین تا برآمد بر این هفت ماه
که روزی نیاسود شاه و سپاه
یکایک ز کوشش فرو ماندند
همه ترک و جوشن برافشاندند
نه روزی بر آن شهر کس دست یافت
نه از باره یک مُهره گِل پست یافت
خزان آمد و باغها گشت زرد
برآمد ز روی هوا باد سرد
به شهر اندرون خوردنی تنگ شد
ز تنگی رخ مرد بیرنگ شد
چو از آب روشن چمن شد تهی
فرو پژمرد شاخ سرو سهی
خورش مر تنومد را دست و پای
رخان از خورش رنگ دارد به جای
شکم گرسنه همچو آتش بود
خورش بایدش ار چه ناخوش بود
نیفروزد آتش ز تن بیخورش
نه نیرو کند پشت بیپرورش
سپاهی و شهری به درگاه زال
به رخ همچو کادو به تن همچو نال
برآورد هر یک به زاری خروش
که از ما به یکبارگی رفت هوش
روان را از آن بیشتر نیست غم
کرا از شکم خوردنی گشت کم
همانگاه دستان ده انبار جو
ببخشید و از شهر برخاست غو
چه شمشیرزن مرد و چه بیوه زن
به دیوان روزی شدند انجمن
همه شهر را بخشش پنج ماه
ببخشید و خشنود شد زان سپاه
چو سال آمد و جو به پایان رسید
شکم گرسته هیچ کس نارمید
کشیدند سوی تنومند دست
به هنگام خوردن چو آشفته مست
نماندند گاو و خر و گوسفند
نه از بهر پیکار تازی نوند
دو اسب گرانمایه ماندند و بس
به دیده ندیدندشان هیچ کس
دو مرکب که بازان و خورشید بود
همی داشت از بهر امید بود
به جان سگ و گربه دست آختند
ز چرندگان شهر پرداختند
ببودند ازینسان دگر پنج ماه
سوی خوردنی کس ندانست راه
سوی زال رفتند با رنج و درد
همه با دَمِ سرد و با روی زرد
که مردم به شهر اندرون شد هلاک
ز چرنده این شهر کردیم پاک
کنون کار ما را به جایی رسید
که خواهیم مر یکدگر را درید
دو هفتهست تا زنده از بوی گل
بماندست از ما رمیدست دل
دو چیز اندر اندام ما رهنمون
سرشتست آن هر دو با دست و خون
گلوبندگی و دگر جفت و خاست
ازین تن به نیروی و زان تن بکاست
ازین هر دوان هم گلوبنده بِه
ز دوزخ توان رست و زین هر دو نه
چو دستان چنان دید برجست زود
پر از جو مر او را یکی خانه بود
بران مردمان یک به یک بخش کرد
همه دیده از خون دل رخش کرد
بدین نیز نه روز بگذاشتند
به روز دهم بانگ برداشتند
چو خورشید یک ماه دیگر چنان
بدید او برون شد هم اندر زمان
به اسب تکاور درآورد پای
به دست اندرون نیزه جان ربای
برون آمد از سیستان پیل زوش
گذر کرد بر پول و آمد خموش
چو نزدیک کلهدار بهمن رسید
بغرید و تیغ از میان برکشید
به شمشیر بِستَد ز چوپان گله
همی راند مانند شیر یله
ز دیده یکی دیدهبانش بدید
که خورشید نزد یکی پل رسید
خروشید کای نامداران شاه
یکی بر سر پل بگیرید راه
که از سیستان شد سواری برون
رمه بُرد خواهد به شهر اندرون
ز لشکر همانا بدو دو هزار
برون تاختند از پی کارزار
خروشید خورشید رزمآزمای
سوی شهر کای مردم نیکرای
بیایید و گیرید یکسر گله
به شهر اندر آیید بیمشغله
مرا با سپه باز دارید دست
که نه ببرد زوشند و نه پیل مست
ز دروازه بیرون نهادند روی
پیاده دوان هر یکی پوی پوی
همی بُرد هر یک گروهی ز اسب
همی داشتند آن چنان کار کسب
بیفشارد خورشید بر پول پای
یکایک فرو داشت دشمن به جای
ببارید زوبین چنان بر تنش
که از تن فرو ریخت آن جوشنش
چو دید آنک مردم درون شد همه
ببردند در شهر یکسر رمه
چو آتش یکی حمله کرد او درشت
وز آنجا سوی شهر بنمود پشت
گله بر همه مردمان بخش کرد
ز شادی رخ هر کسی رخش کرد
برآمد برآن کار یک هفته نیز
از آن بادپایان نماند ایچ چیز
سَرِ هفته نزدیک دستان شدند
خروشان بر آیین مستان شدند
که در شهر بودن ترا گر خوشست
همه خانه ما پر از آتشست
به مُردن نهادیم یکباره روی
پر از مُرده بینیم بازار و کوی
مده نیز فرمان اگر نانت نیست
که چون نانت نی اینچ فرمانت نیست
بمان تا به بهمن سپاریم شهر
که نیرو گرفت این گزاینده زهر
چو بشنید دستان چنان گفت و گوی
به رخ برنهاد از دو دیده دو جوی
فراوان چو بگریست پوزش گرفت
که دلها بر آن پیر سوزش گرفت
بدیشان چنین گفت کای سرکشان
ز روزِ بدمن که دارد نشان
که داند که چون آیدش کار پیش
نیابد همی هیچ کردار خویش
مرا تا به گیتی درون زندهام
همه تخم نیکی پراکندهام
نیاام نریمان پدر سام بود
که گیتی ازین هر دو پدرام بود
چو در پیش شاهان کمر بست تنگ
زمین کرده هنگام کین لعل رنگ
چو در پیش یزدان نیایش نمای
پسندیده هر دو به هر دو سرای
مرا بخت از آنگه به تاراج داد
که لهراسپ را خسرو این تاج داد
همی خاک خوردم در آن انجمن
نکوهش فراوان رسیده به من
به شاهی نکردم برو آفرین
روانم گمانی همی داد ازین
ندارد کنون سود گفتار من
که شد خفته این بخت بیدار من
جوانی و نیرو کنون درخورست
که دشمن چو شیر ژیان بر درست
دریغا کزین روزگار درشت
کمرگاه من سست شد کوژپشت
کنون سرفرازان و یاران من
دلیران و خنجرگذاران من
همانا ز من رنجتان بود بهر
سزد گرد یک امشب بدارید شهر
ببینیم تا چون بُوَد روزگار
فراوان شگفتست در کارزار
بود کز میان سیاهی سپید
پدید آید از ناامیدی امید
هزیمت ز پیروزی ای مردمان
به دورست از آن کس که دارد زمان
بسا لشکر نامور گشته چیر
که از تیرگیها نماندست دیر
همان از میانه برآمد شکن
رسیده بدیشان همه تن به تن
چه باید بدین شهر دادن شتاب
چه باید شتابیدن زهر ناب
پشیمانی آرد شتاب تو بار
شتاب و پشیمانی این هر دو بار
شتابیدن از کار آهرمنست
چو بارش پشیمانی آوردنست
پسندیده آمد درنگ از شتاب
ز راه شتاب ای پسر دل بتاب
خداوند ما، داور رهنمای
به شش روز کرد این جهان را به پای
بدان تا بدانی شتاب از درنگ
درنگست نام و شتابست ننگ
دل لشکر از پند دستان سام
بجوشید زان پند و گشتند رام
همه بازگشتند و گشتند کوز
چو شاخ سمن روزگار تموز
گرانمایه دستان به دل مستمند
فرود آمد از بام و کاخ بلند
پرستندگان را سراسر بخواند
ز دیده همی خونِ دل برفشاند
جدا هر یکی را به بر درگرفت
زمان تا زمان دست بر سر گرفت
همی کرد بدرود خُرد و بزرگ
همی گفت کای روزگار سترگ
بکشتیم تخمی و بار این چنین
سپهر این چنینست و کار این چنین
بر و یاند و بگسلاند ز هم
از آغاز رنج و سرانجام غم
سرایی که بودی پر از گلستان
شود پست بردست آهرمنان
بهشتی کزو رشک بردی اِرَم
کنون پر ز خارست و تیمار و غم
مرا کاشکی پیش مرگ آمدی
گر از چرخ بر من تگرگ آمدی
ندیدی مرا دیده این روزگار
که پُشتم دو تا کرده جانم فکار
فرامرز آواره و من نژند
تو مپسند ای روزگار بلند
ز بس گریه و مویه و نال نال
برآمد یکی شیون از خان زال
بتان دست و یکباره بر سر زدند
دو نرگس تو گفتی به خون در زدند
ز پرده دویدند بیرون زنان
همه دست بر سینه و بر زبان
یکی برزد از چشمه نوش دود
یکی لاله رخ را به فندق شَخود
یکی زلف مشکین به خنجر برید
یکی پیرهن پرنیان بردرید
یکی سیم پالوده بر عاج زد
یکی تیغ الماس بر ساج زد
یکی زیر گلنار سیمین ستون
چکان از سر نوک مژگانش خون
ز بس بر دهن بر زده دست خویش
ز بس خاک تیره فشانده ز پیش
چو مرجان شده دُرّ فروش
چو چتری شده عنبرین لاله پوش
یکی خویشتن بر زمین زد درشت
یکی خویشتن پیش دستان بکُشت
هوا گشت رویشان خیره مست
زمین از سَرِ جَعدشان جعد بست
ز دیده زمین را به خون در زدند
همه کاخ و ایوان به هم برزدند
گرانمایه دستان چو در غم بماند
همانگاه دستور را پیش خواند
از آن گردش روزگار درشت
به نزد فرامرز نامه نوشت