چو بهمن چنان دید هم در زمان
نشست از بَرِ باد پای دمان
بیاراست خود را چو شاهان پیش
همی رفت با نامداران خویش
چو سقلاب روم و چو خاقان چین
چو رهام گودرز و پارس گزین
سیه مرد گیل و دگر اردشیر
بهان روزِ دیلم یل شیر گیر
تنی پنجه از نیکنامان خویش
همان صد سوار از غلامان خویش
همی رفت بهمن چنان نرم نرم
روش نرم و دل سخت و کردار گرم
پشوتن به پیش اندرون با دو کس
که بودند یاران فریادرس
سوی پل گذر کرد شاه و سپاه
عنان را گران کرد آهسته شاه
بدان تا پذیره شود پیش اوی
ز شهر آنک باشد یکی خویش اوی
فرامرز را دید با سام شیر
پس در ستاده جو شیر دلیر
سپاهش همه دست شُسته به خون
همه با سلیح ایستاده درون
همانگه در شهر کردند باز
برون آمد آن لشکر کینه ساز
نهادند بر کتف گرز گران
یکی حمله بردند جوشنوران
چو بهمن فرامرز را دید زود
گذشت از بر پل به کردار دود
سر پل گرفتند گُردان و پارس
بدان تا بشد شاه نیکیشناس
بدان جایگه کُشته شد اردشیر
ز گُردان تنی چند گشتند اسیر
دگر خسته گشتند و بگریختند
سلیح از تن خود فرو ریختند
ز لشکرگه بهمن تیرههوش
برآمد خروشی که کر گشت گوش
بماندند بر جای هر کس بُنه
برزگان گریزنده خود یک تنه
فرامرز و سام از پس اندر دوان
بسان هیونان کفافکنان
برفتند در پی دو روز و دو شب
همه روی هامون سلیح و سلب
بکُشتند از ایران سپه ده هزار
همه نامداران در کارزار
دکر ده هزاران دلیران اسیر
گرفتند خسته به تیغ و به تیر
جهاندار بهمن به بلخ اوفتاد
چنان چون کس او را ندارد به یاد
رخ از دیده پر خون و دل پر ز غم
دهن خشک و بینم زبان با دو دَم
یکی اسب با شاه تا زندهای
دران ره نبودش پرستندهای
شگفتی بسی هست ازین بیشتر
نیابیم بر چرخ گردان گذر
گهی شاد با شادکامی و ناز
گهی گرسنه پیش و راهی دراز
جهاندیده مرد ستاره شُمَر
رسیده به بلخ از همه پیشتر
به شه گفت از من همه گفتنست
ز تو شهریارا برآشفتنست
ترا این چنین شهریاری چه سود
نه خواب و نه خورد و نه آرام بود
بدین کین، جهان بر سر آری همی
به جز تخم رشتی نکاری همی
به جز خون چه داری تو دیگر به دست
بدان سر چنان دانک خونیترست
چنین داد پاسخ که چون کار بود
ترا سرزنش بر سر من چه سود
ز کار بد چرخ نتوان گریز
و گر بر سر آری بسی رستخیز
از آن پس سواران یکان و دوگان
به بلخ اندر آمد پیاده دوان
کسی کو ز زخم یلان رسته بود
به جان از میانه برون جَسته بود
همه گشته بیتوش و تن دردمند
نهاده گنه بر سپهر بلند
وزان پس فرامرز با زال و سام
به لشکرگه آمد شده شادکام
چنان کرد لشکرگه آراسته
که گفتی بهشتیست پر خواسته
ببخشید و لختی از آن برگرفت
سراپرده و تخت دیگر گرفت
وز آنجا به شهر اندر آمد سپاه
فرامرز با شادی و دستگاه
به رامش نشسته به روز و به شب
دل و بخت بیدار و خندان دو لب
اسیران که بودند از ایران سپاه
یکی را نفرمود کردن تباه
کسی را که بُد خسته داروش کرد
خورش دادش و تن به نیروش کرد
یکایک ببخشیدشان اسب و ساز
گُسی کردشان آن یل سرفراز