به پاسخ چنین گفت کای گرگ پیر
ترا گفت یزدان که هرگز ممیر؟
برآمد ترا سالیان هشتصد
به گیتی فراوانت کردار بد
کنون گاه آنست گَردی هلاک
شود روی گیتی ز تخم تو پاک
نه از تیغ من گشت خواهی رها
نپذرفت خواهم ز تو خونبها
نگر تا نیاری تو دیگر فریب
که بر جان تو خواهد آمد نهیب
به خون گرانمایه اسفندیار
برانم ز خونتان یکی جویبار
ترا بیش ازین کامگاری مباد
ز تیغ منت رستگاری مباد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده در جست در بزمگاه
زمین را ببوسید و آمد برون
سری پر ز کینه دلی پر ز خون
چو شاهوی نزدیک دستان رسید
مر آن نامه پر جفا را بدید
بزرگان لشکرش را پیش خواند
بر ایشان همه داستانها براند
چنین گفت هر کس که گر پهلوان
چنان رای دید او به روشن روان
که این گنجها را فرستد بدوی
تو دانی که ما کس ندیدیم روی
ولیکن چو رایت نگه داشتیم
به کام تو این کار بگذاشتیم
کنون چون نپذرفت ما را چه باک
برآریم ازو وز سپاهش هلاک
همه جان به پیشت سپر کردهایم
که روزی ز رنجت نیازردهایم
بکوشیم تا جان به تن در بُوَد
و گر کوه تا کوه لشکر بُوَد
نمائیم کاری به گرز گران
که بنمود رستم به مازندران
از ایشان بخندید و دستان بگفت
که با هر کسی آفرین باد جفت
وزان خواسته هر کسی را بداد
به بخشش دل هر کسی کرد شاد
سپیده چو بر دشت لشکر کشید
جهانجوی بهمن سپه در کشید
سپاهی چو کوه و چو دریای نیل
همی آمد آواز کوس از دو میل
همه سیستان گرد لشگر گرفت
فرود آمد و گردش اندر گرفت
چو دستان بدید آنچنان روزگار
غمی گشت و دروازه کرد استوار
نه کس را به بیرون برش راه داد
نه زین سر گذر پیش بدخواه داد
به دروازه تنگ بر راه بلخ
نشستنگهی ساخت با روز تلخ
چو از ماه یک هفته بگذاشتند
ز دیوارها سر نَه برداشتند
به جاماسپ شاهِ جهانجوی گفت
که امروز بیرون رویم از نهفت
یکی گرد لشکر برآییم راست
ببینیم تا جای لشکر کجاست
بگفتند و پس برگرفتند راه
جدا کرد ازیشان پشوتن ز راه
چو نزدیک دروازه اندر رسید
به باره جهان پهلوان را بدید
فرود آمد و برد پیشش نماز
بپرسید و گفت ای یل سرفراز
همی داند از راز ما کردگار
که ما چند گفتیم با شهریار
مگر بشنود باز گردد ز راه
نیارد بدین مرز و کشور سپاه
ولیکن نبود و نپذرفت پند
بترسید ازو جان ما از گزند
که هر گاه گوید بدان خانه رای
تو داری و جاماسپ آن رهنمای
بدو گفت زال ای یل تیزهوش
به من دار گوش و به پوزش مکوش
که من نیک دانم که شاه جهان
نگیرد همی پند کارآگهان
که او خویش کامست و با سرکشی
به گفتار تند و به طبع آتشی
کنون از تو خواهیم ای نامدار
که خواهش نمایی بَرِ شهریار
یکی تا گذرگاه ازین ره کُنَد
دل من ز اندیشه کوته کند
بگویم بدو آنچ دارم سخن
به یاد آرمش روزگار کهن
پوشتن پذیرفت و آمد به راه
بپرسید ازو نامبردار شاه
که از ما بدین راه سیر آمدی
کجا رفته بودی که دیر آمدی
پوشتن به شاه جهانجوی گفت
که از شاه گفتار نتوان نهفت
به دروازه بلخ دستان سام
مرا دید و آنگه بدادم پیام
مرا گفت با شاه آزاده خوی
بگویش که دارم یکی آرزوی
که آرد شهنشه بدین ره گذر
ببینم یکی روی آن تاجور
شکستن مر آن پیر را آرزوی
سزا باشد ای شاه آزادی خوی؟
بدو گفت بهمن که آن پر فریب
نباید که آرد به ما بر نهیب
نماید یکی تنبل و جادویی
به گفتار شیرین او بگروی
پشوتن بدو گفت دیدار اوی
ببین و به مکر و به گفتار اوی
ز گفتار او شاه رخ تازه کرد
بگردید و آهنگ دروازه کرد
ز بالا چو دستان سامش بدید
ببوسید خاک آفرین گسترید
بدو گفت کای شاه گردنفراز
چنین رنجه گشتی ز راه دراز
بفرمای تا رای و کام تو چیست
گذشتن به گیتی ز نام تو کیست
بدو گفت بهمن که ای تیره رای
همانا خرد بستد از تو خدای
ترا شد خرد تیره و پشت کوز
کجا رای و کامم ندانی هنوز
مرا رای رزمست و خون ریختن
ز کاخ تو شیون برانگیختن
تو کُشتی گرانمایه باب مرا
بکردی سیه آفتاب مرا
تو نیرنگ کردی و کار تو بود
که سیمرغ مردار یار تو بود
من از بهر خون چنان شهریار
برآرم ز تو وز سپاهت دمار
بدو گفت زال ای سر سرکشان
همانا که از دیو داری نشان
از آن خواهش و لابه زار ما
وزان خواستن سخت زنهار ما
فراوان بگفتیم و دادیم گنج
نه لابه شنود و نه پذرفت گنج
ازین بیش گفتیم و دادیم پند
که امروز با تو بُوَد سودمند
کنون شهریارا تو پوزش پذیر
مکن یاد و کار گذشته مگیر
پشیمان بدان کار بودم که رفت
نشاید دگر باره از سر گرفت
که ترسم ز آسیب چرخ بلند
دگر باره کاری بُوَد پر گزند
ببخشای بر پیری و درد من
برین پشت کوژ و رخ زرد من
مرا روزگار آمدستم به سر
چه باید به گردنت خون دگر
بمان تا مگر داور داد و پاک
به کام تو از من برآرد هلاک
چو دل خوش کند شهریار جهان
ببخشمش چندان که دارم نهان
یکایک سپه را گرامی کنم
همه گنج در بلخِ بامی کنم
فرامرز و سام و زواره کمر
ببندند پیش شه تاجور
و گر هیچ داری دگر گونه رای
میان من و تست داور خدای
بر او هر دو فرزانه را دل بسوخت
شهنشاه چشم خرد را بدوخت
به زال گرانمایه گفت این سخن
فراوان بگفتی و گشت این کهن
دو کارست با من ترا زین سپس
که آن را سه دیگر ندانیم و بس
یکی آنک با تو فرامرز و سام
زواره که هرگز مباداش نام
ببندم شما را همه دست و پای
دلم گر، به خون ریختن کرد رای
ز خونشان زمین لاله زاری کنم
وزان در جهان یادگاری کنم
و گر سر بپیچم ز بیدادتان
کنم بر سَرِ گور آزادتان
به دل گر بدین ناخوش آید ترا
به مغز اندرون آتش آید ترا
به جز رزم شمشیر چیزی نماند
ببینیم تا چرخ گردان چه راند
برون آی و لشکر بیاور به دشت
که تا آمدم روزگاری گذشت
ز بهمن چو بشنید گفتار زال
بدو گفت کای شاه فرخنده فال
ز یزدان و از من ترا شرم نیست
به چشم اندرت هیچ آزم نیست
که ما را همی کرد خواهی به بند
نبودیم هرگز ترا پر گزند
از آن پس که پروردمت بر کنار
بسی رنج دیدم من از روزگار
سزای من این بود و پاداش این
زهی سنگدل شاهِ با داد و دین
ترا داستان بچه گرگ بود
که پروردگارش نکرد ایچ سود
چو دندان برآورد و شد زورمند
بدان مرد ساده دل آمد گزند
همانا نبینی تو این آرزوی
نه جنگ آورم با تو ای نیکخوی
سر خویش در زیر سنگ آورم
از آن بِه که با شاه جنگ آورم
تو گر خواه باش و گر خواه رو
نشین تا بهار آید و جو درو
بگفت این و برگشت و در را ببست
پر اندیشه آمد به جای نشست