فرامرز را چون رسید آگهی
رخ لعل او شد به رنگ بهی
در آمد به نزدیک دستان سام
چنین گفت کای باب فرخنده نام
ببینی که این بهمن دیو زاد
به کین پدر روی زی ما نهاد
سپه کرد و بگذشت بر هیرمند
سپاهی گرانتر ز کوه بلند
جهان آرمیده ز آویختن
دگر باره شد تازه خون ریختن
ندانم چه خواهد همی کردگار
چه پیش آورد گردش روزگار
دل زال پیر اندر اندیشه بود
وز اندیشه مغزش یکی بیشه بود
فرامرز را گفت کای جان باب
سر از بخش گِردون گَردان متاب
چنین بود تا بود چرخ بلند
گهی شادمان دارد و گه نژند
نه از شادیش گشت داننده شاد
نه روز بدش را خرد کرد یاد
گر این دیو زاده سپاه آورد
روان زیر بارِ گناه آورد
یکی نیک پیرانه پندش دهم
بسی گوهرِ سودمندش دهم
اگر باز گردد به پند و به گنج
وگرنه بیابد ز ما درد و رنج
به گردن بر آرم همان گرز سام
کنم تازه اندر جهان کام و نام
به پیرانه سر، باز کاری کنم
که اندر جهان یادگاری کنم
سپه باز خوان و بر آرای کار
مباش ایمن از گردش روزگار
چنین گفت مر شاه را سندباد
که گستاخ بر تخت خود، کس مساز
کجا بخت ماننده لشکرست
که اندر پسش روز و شب دیگرست
میان دو لشکر ره یک شبست
چو آغاز مرگ ای شگفتی تبست
فرامرز بیرون شد از پیش زال
شده دور ازو خورد و آرام هال
به هر سو برافکند پویان نوند
فراز آمدش لشکری دلپسند
چنان شد ز انبوهشان کوه دشت
که اندر هوا مرغ پرّان نگشت
به شاهوی فرمود تا عرض داد
چنین دارم از مرد گوینده یاد
که هشتاد بار از دلیران هزار
شمردند برگستوان ور سوار
همانگاه کار آگهی در رسید
که دشمن به نزد بیابان رسید
سپاهست چندان کجا دشت و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه
چو بشنید دستان سام این چنین
همانگاه بگشاد گنجِ دفین
ز گنجی کجا کوشش سام بود
مر او را به گیتی درون نام بود
فراوان از او گوهرِ شاهوار
برون کرد زال از پی شهریار
ازان گوهران ده شتر بار کرد
ابا وی بسی نیکویی یاد کرد
از اسبان تازی و برگستوان
سزاوار شاهان و ناماوران
فرستاد بر دستِ شاهویِ پیر
ابا وی یکی نامه دلپذیر