تو گفتی بپیوست ابر سیاه
ببارید تیر و تبر بر سپاه
یکی تیر باران بُد از هر دو روی
که بر دشت خون شد همه جوی جوی
زمین بیشهای شد ز زوبین و تیر
ز گرون گریزنده بهرام و تیر
زمانی بدینسان برآویختند
به دشت اندران خون گل آمیختند
وزان پس ببودند بر جایگاه
ز هم بازگشتند هر دو سپاه
بدان بازگشتن سواران مرد
نماندند مردی به دشت نبرد
نیامد کس از هر دو لشکر برون
نجنبید کس را در اندام خون
چو بهمن چنان دید ساز نبرد
بیاورد و بر خویشتن راست کرد
بپوشید پس هفت پاره حریر
یکی خُرد حلقه زره نامگیر
همان جوشن و خُود عیبه به زر
بپوشید ببر بیان و کمر
که رستم مر او را فرستاده بود
ز بهر چنین روز بنهاده بود
برافکند برگستوان بر سپاه
ز گوهر جُلیلش چو خورشید و ماه
حمایل یکی تیغ کرد از یمن
ز پولاد گرز گران شصت من
یکی رمُح جنبان گرفته به دست
کیانی کمر بر میانش ببست
همان ترک زرین به سر برنهاد
به آوردگه رفت بر سان باد
ز ترکان تنی چند سیصد غلام
برفتند با بهمن نیکنام
غلامان و گردان بر آن دشت کین
بماند و شد شهریار زمین
ز سر خود برداشت و بر زین نهاد
به پیش صف اندر پیش آواز داد
که ای نامداران ایرانیان
منم یادگار شهان و کیان
منم بهمن از پشت اسفندیار
منم شاه گیتی پدر شهریار
مرا با شما هیچ کس جنگ نیست
جز از لؤلؤ از کس دلم تنگ نیست
چو با او مرا او فتادست کار
چرا من خورم با سپه زینهار
نباشد در آن شهریار آب پاک
که خواهد که گردد سپاهش هلاک
نخواهیم بیهوده خون ریختن
دو لشکر دگر در هم آویختن
من و لؤلؤ و گرز و آوردگاه
ببینیم تا بر که گردد سپاه
شنیدند گفتارش ایرانیان
برآمد یکی گفت و گوی از میان
که شاه جهان راست گوید همی
جز از داد چیزی نجوید همی
اگر تخت ایران به کار آیدش
همآورد چون شهریار آیدش
ببایدش کوشید با او بهم
هر آنگه کزین دو یکی گشت کم
جهانی برآساید از ننگ و بند
ز ما بازگردد سراسر گزند
چو لؤلؤ بدانسان سخنها شنید
جز از رزم شه هیچ چاره ندید
بشست از روانش دو دست امید
بپوشید تن از حریر سپید
سیاوخش را بود یکتا زره
بپوشید و برزد برو بر گره
کیانی کمر ایرج شاهزاد
بیاراست در گنج ایران نهاد
کمرگاه خود را از آن داد کام
به سر برنهاد آنگهی ترک سام
بر اسبش برافکند بر گستوان
که لهراسپ را داده بُد پهلوان
سپر بهمنی داشت از زر زرد
نگاریده چون گنبد لاجورد
حمایل همان تیغ لهراسپ بود
که از وی رسیده به گشتاسب بود
کمانی کجا گُرد بهرام داشت
که اندر سپاه از پی نام داشت
به بازو برافکند و بنمود ران
بشد با غلامان و با سروران
چو لختی برفتند تنها برفت
به میدان سوی شاه ره برگرفت
چو با او جهانجوی نزدیک شاه
به چشمش جهان تنگ و تاریک شد
کجا دید با لؤلؤ آن خواسته
ز گنجش تن خویش آراسته
به پیشش پیاده شد آن بدنژاد
زمین را ببوسید و آواز داد
که رنجه شد امروز شاه زمین
که با من همی رزم جوید چنین
چنین پاسخش داد شاه دلیر
که این کار در پیش ما گشت دیر
به یکبارگی برگذاریم کار
هنرها چه داری ممان و بیار
بدو گفت لؤلؤ که بَر گست باد
که بر تو مرا دست باید گشاد
تو شاهی و من چون رهی پیش تو
نشاید که باشم بداندیش تو
تو باید که بر من شوی پیشدست
تن شهریاران نشاید بخست
بخندید بهمن ز گفتار اوی
از آن خام گفتار و کردار اوی
همانگه به گرز گران دست کرد
سیه را برانگیخت و برخاست گرد
ز گردون فرو هشت گرز گران
به دو دست چون پتک آهنگران
به زیر سپر کرد و دستش ستون
ز نیروی شد دیدگانش چو خون
شنیدند آواز زخمش سپاه
بشد دست او زیر زخمش دو تاه
همانگاه شاه از وی اندر گذشت
برو حمله آورد بر پهن دشت
بزد گرز بر شهریار جهان
سرش کرد زیر سپر در نهان
نشد کارگر گرز لؤلؤ بدوی
دگر باره شاه جهان کرد روی
همی حمله کرد این بر آن آن برین
دو سر پر ستیزه دو دل پر ز کین
نه در مرد زور و نه با اسب توش
ز تن دور توش و ز دل دور هوش
چو ده حمله شد در میانشان روان
ز سستی شده هر دوان ناتوان
زمانی ببودند و دم بر زدند
یکی بر لب خشک نم بر زدند
ز لؤلؤ شگفتی بمانده سپاه
که چون دارد او تاو با زخم شاه
دگر باره هر دو برابر شدند
چو کیوان و مریخ همبر شدند
گرفتند مر یکدگر را کمر
همی زور کردند بر یکدگر
ز نیرو تن هر دوان شد تهی
ز رنج ایچ کس را نبود آگهی
چنان گشت در زیرشان بارگی
که سستی گرفتند یکبارگی
سرانجام بر اسب لؤلؤ ستم
رسید و دو دستش برآمد به خم
مر او را همانگه سرِ سرکشان
گرفتش کمرگاه و بردش کشان
چو بر دست بهمن گفتار شد
سپاهش بدیدند کو خوار شد
چنان موج دریا به جوش آمدند
سواران همه در خروش آمدند
بدان تا مر او را ستانند باز
بزد بانگ، خورشید گردنفراز
که با رزمِ شاهان شما را چه کار
بباشید بر جای خود پایدار
نه نیکو بود اندر آوردگاه
به یاری شدن پیش زی سپاه
چو بهمن مر او را به لشکر کشید
شه شام شد پیش وی در رسید
گریبانش بگرفت و کردش به بند
و ز آنجا ابا شهریار بلند
بیامد به نزدیک ایران سپاه
جهاندیده خورشید شد پیش ماه
بدو گفت شاه ای یل نامجوی
برو بازگرد و سپه را بگوی
که دلها مدارید ازین کار تنگ
که ما را به جای شما نیست جنگ
همه یک به یک زینهار منید
اگر دشمن ار دوستدار منید
شما را همه کامکاری دهم
به زور و به شب شادخواری دهم
بشد تیز خورشید و پیغام شاه
بگفت و بماند آرمیده سپاه
کتایون زنهارخواره چو دید
که لشکر به گفتار او آرمید
دل و دشت یکباره از جان بشست
به سوی گریز او همی راه جست
نگهبان برو کرد خورشید بیست
که دانست بروی بباید گریست
همی رفت خورشید بشتاب زود
به نزدیک بهمن بیامد چو دود
بفرمود خورشید را شهریار
که پیل کتایون و مهدش بیار
بیامد جفا پیشه بر پشت پیل
شده رنگ رویش به کردار نیل
فرود آویدش ز پیل ژیان
به پیش شهنشاه ایرانیان
دل از شرمساری نبودش به جای
ندید از جهان او به جز پشت پای
بدو گفت شاه ای پلید زنان
نژاد تو از پشت آهرمنان
چنین کرد بایست با من ترا؟
چنین پند دادت برهمن ترا؟
بدو گفت شاها فراوان مگوی
برآمد مرا هر چه بود آرزوی
تو خواهی بکُش از نخواهی بدار
و گر خواهیم زنده بر کن به دار
چنین کامِ دل یافتم چند گاه
نخواهم که هرگز به بخشی گناه
همی گفت ازینسان سخنهای نرم
نه در رویش آب و نه در دیده شرم
همه لشکر از وی بمانده شگفت
که با شاه ازین گونه یارست گفت
زنان را اگر رایِ کامی بود
نبینند اگر پیش دامی بود
چو کام دلش یافت بیباک شد
ز پاکی نداند که ناپاک شد
چو شوخی کند لشکری بیشمار
نتابند با او به بازی مدار
نکو گفت دهقان فرخنژاد
زنان را دو دیده نبایست داد
ازان شوخیِ سخت و گفتار گرم
کتایون یکی پیرهن یافت چرم
بیاورد فرمانبرِ شهریار
برو برکشید و به بست استوار
بفرمود کردن برهنه سرش
برهنه ندیده سرش مادرش
همه کام بیکامی آرد بروی
وزین داستان هر کسی را بگوی
بیاورد چوپان دو اسب از گله
دو توسن که همواره بودی یله
به دنبال اسبانش گیسو ببست
دو چوپان بر آن توسنان برنشست
پس آنگه دوانید بر کوه و دشت
همی تا کتایون تنش پاره گشت
ز سستی بماندند اسپان ز تگ
نهادند آن پارها پیش سگ
نیرزد تباهی بزرگی و گنج
گه زشت نامی بسی درد و رنج
یکی داستان گفت گوینده مرد
که دلها ز مهر زنان کرد سرد
ز رامین و از ویسه زشت نام
ز آغاز شادی، سرانجام کام
نگارین سخنهای بند و فریب
همان ویسه کز رام شد ناشکیب
چنان تنگ دل موبد مستمند
که دایه ببستش ز نیرنگ و بند
فراوان زنان اندرین روزگار
بدیدیم جوینده کامکار
هر آنک آنگهی یابد از کارشان
بسا خوشی و تیز بازارشان
تباهی کند پیشه و ریمنی
بیاموزد او راه اهریمنی
شود بر تن شوی خود بدسگال
بجوید حرام و نخواهد حلال
خُنُک آنک با شوی خرسند شد
کتایون زنان را یکی پند شد
به دژخیم فرمود پس شهریار
که آن بنده بیبها را بیار
کشانش بیاورد دژخیم پیش
ز لؤلؤ نیامد سخن کم و بیش
به دست و به پای اندرون بند تنگ
در افکنده در گردنش پالهنگ
بزرگان چو دیدند برخاستند
بسی لابه و خواهش آراستند
که گر شاه ما دست یازد به خون
سگی کشتن از خون لؤلؤ فزون
اگر بشنود شاه گفتار ما
به ما بخشد او را جهاندار ما
ز بس نیکویی کو به جای سپاه
نمود او شدند آن همه نیکخواه
نکو باش تا نیکی آیدت پیش
مکن بد اگر بد نخواهی به خویش
مرا گفت دانای ایرانیان
نکردست بر نیکویی کس زیان
به گردانش بخشید و کردش گسی
هم از بهر ره چیز دادش بسی
بدو گفت کز راه کیهان خدیو
بگشتی و کردی تو فرمان دیو
گزنده سگی بودی ای زشت کیش
سزای تو آنکت برانم ز پیش
برو تیز و نیز اندرین مرز و بوم
نخواهم که باشی تو ای مرد شوم
سپاهی و شهری بدان شاد گشت
که لؤلؤ ز دست شه آزاد گشت
چو از کار لؤلؤ بپرداخت شاه
بزرگان شه برگرفتند راه
به لشکرگهِ لؤلؤ آهنگ کرد
که از ره برآمد یکی تیره گرد
بماندند بر جای اندیشناک
یکی تا بدانند آن گَرد و خاک
پدید آمد از گَرد پنجه سوار
شگفتی فرو ماند ازان نامدار