از آن پس قلم خواست مشک حریر
دبیری نویسندهای یادگیر
به خورشید مینو یکی نامه کرد
که از ما چه دیدی تو ای راد مرد
به جای تو هرگز نکردیم بد
که پاداش آن از تو چونین سزد
مرا بودی از روزگار نخست
به کار تو اندر نبودیم سست
ز من پیش دیدی نکویی و مال
کزین بدگهر بنده بدسگال
ترا این چنین ... نامی نکوست
مرا دشمن و دشمنم با تو دوست
تو دانی که لؤلؤ چه افکنده بود
مرا او یکی کمترین بنده بود
من او را چنان باید برداشتم
کجا سر ز گردون برافراشتم
نه از وی هنر دیدم از هیچ در
نه در رزمگاهی نمود او هنر
چو دیدم من از تو هنرهای او
رسانم به چرخ برین جای تو
ز گنج نیاکانت گوهر دهم
همان کشور و تخت و افسر دهم
چو نامه بخوانی زمانی ...
خرد کار بند و به نزد من آی
چو آیی ببینی تو کردار من
که هرگز نگردم ز گفتار من
هم اندر زمان نامه آن شاهزاد
فرستاده را داد بر سان باد
سِتَد نامه از شاه و چون باد راند
همان دم به خورشید مینو رساند
چو آن نامور نامه شاه خواند
ببوسید و در کار خبره بماند
به پاسخ چنین گفت کای شهریار
مفرمای خوردن مرا زینهار
یک پیمان از آنم که خوردم به پیش
به جای تو ای شاه دل گشته ریش
مرا پیشه زنهار خوردن مباد
ترا پیشه بیداد کردن مباد
تو دانی که من نان لؤلؤ خوردم
همان بِه که فرمان لؤلؤ برم
هر آن کو خورد آب و نان جهود
همانا نخواهد زیان جهود
چو دلریش دیدم شه خویش را
نهادم یکی مرهم ریش را
نمودم به مردی هنرهای خویش
میان یلان ساختم جای خویش
هنر همچو سوزنده آتش بُوَد
چو آتش ورا طبع سرکش بُوَد
نهانیش دارای نمانَد نهان
چو عنبر ببوید به گِرد جهان
دگر باره پاسخ فرستاد شاه
کت اکنون چو اینست آیین و راه
توانی نگهداشت سامان من
نیایی به ناورد شیران من
فرستاده بگذارد پیغام او
بدو گفت رو بازگرد و بگو
که ای شاه دانای دانش پذیر
تو دانی کزین مایه نبود گریز
کنون دست کوتاه کردم ز جنگ
شد از شرمساری رخم با درنگ
اگر تن به کام نهنگ آورم
از آن بِه که با شاه جنگ آورم
فرستاده برگشت و آمد چو باد
سخنهای خورشید را کرد یاد
بخندید زان داشت بهمن سپاس
خُنُک مرد نیکی و نیکیشناس
دگر روز هنگام بانگ خروس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
برابر شد آن دو سپاه گران
همه نیزهداران و جوشنوران